ساعت یازده شب بود که بالاخره پاهای از ریخت افتادهام قدم به محلهی نه چندان شلوغ و نه چندان ثروتمند آپارتمان نامجون گذاشتن؛ عطر زمین خیس و گلدونهای بارون خوردهی رستورانی که کارگرهاش مشغول تمیزکاری بودن زیر بینیم پیچید و من کام دیگهای از سیگار نصفهام گرفتم.
شهر اینروزها عجیب به نظر میرسید؛ وقتی اینجا بودم صدای دریا شنیده نمیشد ولی گوشهای من نامجون رو داشتن... حقیقت دلگرم کنندهای که لبخند به لبهام هدیه نمیداد اما اگه واقعیتش به رویا تبدیل میشد، اندوه بزرگی من رو در بر میگرفت.
قدمهای خستهام رو روی سربالایی خیابون میکشیدم و به اتفاقاتی که توی خونهی سوهی افتاد فکر میکردم؛ به اینکه وو شیک جیبهای سوراخ شلوارش رو برامون بیرون کشید و گفت "باور کنین دیگه بهم پول نمیده." اونم چون صرفا داشتیم به خاطر وجود پدرش از لیست آدمهای گرفتار خطش میزدیم. بقیهی شب هم درگیر نصب یه برنامهی بانکی بود تا موجودی حساب خالیش رو بهمون نشون بده... به تهیونگی فکر میکردم که سر و کلهاش پیدا نشد و به سکوت جئون؛ به خیره شدنهای جن زدهی میه، به حضور نامرئی سوهی که دیگه انگشتهاش برای مدتی از شر دستههای بازی خلاص شده بودن و به یونگی که مثل دیوونهها به عکس برادر کوچیکترش زل زده بود و تقریبا هر چند ثانیه یه بار میگفت "خیلی بزرگ شده. از منم بزرگتر شده." و در جواب میشنید "یکم سرجات بشین و فعالیت نکن تا آب نری."
اما وقتی سرهاشون سمت من میچرخید تا آخر شب، توی تنهاییشون توصیفی برام پیدا کنن، من چیزی نداشتم به جز لبخندهای خجل و بیخوابیم که دیگه نمیتونستم تشخیص بدم یه مرض بود یا صرفا راهی برای شونه خالی کردن از زیر مسئولیتهام.
کنار گذاشته شدن از چیزی، غم بزرگی به همراه داره که شادی دوبارهی تعلق یافتن به همون چیز هم، از پس درمان زخمهاش بر نمیاد. قضیهی برگشت من به آنسان یه چیزی توی همین مایهها بود. زمانی که با رفقام وقت میگذروندم، همه چیز عادی جلوه میکرد تا وقتی به خودم میاومدم و میدیدم که فقط یه وصلهی ناجور برای یه ارتباط قوی و چند سالهام که حضورش مانع خوشی کامل جمع میشه.
فیلتر سیگار رو روی زمین انداختم و وارد مجتمع شدم؛ ساختمان نوساز و بی سکنهای بود که طبق گفتههای نامجون همین روزا سر و کلهی همسایههای تازه واردش پیدا میشد.
امروز وقت نشد به تنها بودن با اون مرد فکر کنم چون بیشتر روز رو پیش کارگرها گذروند و از نبود بارش نهایت استفاده رو میبرد تا پروژه رو جلو ببره. هنوز کمی ناخوش بودم اما همینکه گلوم به حال خودم رهام کرده بود، امیدبخش به نظر میرسید.
از آسانسور بیرون اومدم که بوی سیگارهای مخصوص به اون زیر بینیم پیچید و بالافاصله از توی تاریکی راه پله دیدمش که با طمأنینه نیکوتین بین دستهاش رو دود میکرد. اثرات مستی مهمونی بود یا دیوونگی من، نمیدونم! اما لبخند روشنی لبهام رو نقاشی کرد تا نشونش بدم صبرش ارزشمند بوده.
![](https://img.wattpad.com/cover/300585874-288-k966900.jpg)
DU LIEST GERADE
Drafted
Romantik• Genre: Social.Drama.Fluff.Romance.Slice of life • Main Couple: Namjin • Summary: هیچ ویژگی به خصوصی در اون شخص نبود که منجر به این احساس منحصر به فرد بشه؛ جز اینکه بعدها این جمله به چشمم خورد: "ما هیچ کس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما...