« پارت یک »

954 130 14
                                    

«2018- سئول-ساعت 23:00»‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«2018- سئول-ساعت 23:00»‌

میله های حفاظ رو توی دست های عرق کردش فشورد.به قدری بغضش رو نگه داشته بود که تمام گلو و گردنش درد میکرد.
به سختی پاش رو که به شدت سنگینی میکرد ، روی لبه ی حفاظ گذاشت.
تلاش کرد تمام خاطرات خوشش رو از بچگی تا به امروز رو مرور کنه اما مغزش قفل بود.
سرش رو پایین اورد و با دیدن ارتفاع زیر پاش،ناخداگاه لب باز کرد و اهی از درد کشید.
نه پشیمون بود، نه میترسید.فقط باور اینکه به دنیا اومده تا این زندگی رو داشته باشه...و یا اینطور بمیره....
قلبش رو به درد میاورد....حتی بیشتر از ضربه هایی که تا به امروز خورده بود!
تا همین چند ماه پیش، راجب ارزو ها و هدف هاش با دوستاش صحبت میکرد و حالا...برای پایان دادن به همه ی زندگیش، روی پل ایستاده.
درنگ نکرد و پای دیگشو روی حفاظ گذاشت.حالا شاید میشد گفت که میتونه از این زندگی کنده بشه.هرچقدر که بیشتر به پایان نزدیک میشد، بیشتر احساس رهایی و ازادی میکرد.
نفس حبس شدش که بوی سیگار میداد رو رها کرد و به بخارش توی هوا خیره شد.
دیگه وقتشه؟!دیگه دلیلی برای موندن نداشت! زندگیش نابود بود...بدتر از همه...اون حالا یه قاتل بود!
بی اختیار،لبخند مسخره ای گوشه ی لبش نشست.
کفش هاشو از پاهاش در اورد و جایی کنار حفاظ ها انداخت.هیچوقت نفهمید فلسفه ی در اورد کفش، قبل از خودکشی چیه.شاید...نشون دادن اینکه یکی اینجا مرده؟! یا کسی باخبر بشه؟ مثلا خانواده؟! اما کدوم خانواده؟ اون که...دیگه هیچکس و نداشت!!
پاش رو روی حفاظ، بالا تر گذاشت و ارتفاعش از زمین و رودخونه بیشتر شد.
صدای سوت بلند کشتی ای، بهش هشدار داد که دیگه وقتشه!
اگر اینجا میپرید و کشتی از روش عبور میکرد...مرگش حتمی بود!!اگه زمان پرت شدن سرش با بدنه ی کشتی، اسیب میدید وخونریزی میکرد که دیگه چه بهتر!
منتظر موقعیت مناسب موند تا کشتی نزدیک تر شه اما..
برای لحظه ای همه چیز تیره و تار شد به جز مردی که با اقتدار، روی عرشه ی کشتی باربری، ایستاده بود!
مرد دست هاش و توی جیب فرو برده بود و باد بین اورکت بلند مشکیش میخزید و اون رو به رقص در میاورد.
عجیب بود...چرا الان؟! چرا الان باید مسبب تمام بدبختی هاشو میدید؟!
از بین افرادی که پشت سرش ایستاده بودن، پسری که از همه بیشتر بهش نزدیک بود، چند قدم باقی مونده رو طی کرد و چیزی کنار گوشش گفت و خیلی سریع عقب کشید.

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now