«پارت چهل و سوم»

231 70 25
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


موشکافانه نگاهش رو به اطراف دوخت و به محض اینکه خیالش از بابت  امن بودن اطراف راحت شد، تماس رو وصل کرد.

صدای پر ابهت سرهنگ توی گوشش پیچید

سرهنگ چوی- چه خبر سرگرد؟!

سهون با وولمی اروم جواب داد

سهون- سرهنگ  خبر تازه ای ندارم. معاملاتشون رو مدتی هست که متوقف کردن.

سرهنگ چوی- چطور؟! مشکلی هست؟

سهون- یکم اوضاع بهم ریختس.باید حضوری توضیح بدم.احتمالا پای خانواده ی هادس هم گیر باشه!

سرهنگ  هوم تفهیمی ای پشت تلفن کشید و از روی عادت  خواست تماس رو قطع کنه که سهون مانع شد.

سهون- سرهنگ....

بی هوا و از روی دست پاچگی، تکه سنگی رو زیر پا به بازی گرفت.خدا میدونست که پرسیدن این سوال، چقدر معذب و درموندش میکرد اما نمیتونست درونش رو اروم کنه و بی خبر بمونه!

بعد از جنگی چند ثانیه ای ، بلاخره خودش رو راضی کرد و  مردد پرسید

سهون- از پدرم خبری...

شاکی وسط حرفش پرید و اجازه ی کامل شدن جملش رو نداد

سرهنگ-  افسر چوی داره تمام تلاشش رو میکنه تا مدارک گم شده ی  افسر روبی رو پیدا کنه اونوقت تو به فکر مشکلات خانوادتی؟! به خودت بیا سرگرد اوه!! همین الان هم زیر دستات از تو جلو ترن!!

و قبل از اینکه اجازه بده حرف اضافه ی دیگه ای زده بشه، تماس رو قطع کرد!!

با خشم گوشی رو توی مشت فشورد و خواست به سمتی پرت کنه اما جلوی خودش رو گرفت!!

با نعره ی خفه ای خودش رو اروم کرد .برگشت و سر ملتهبش رو به دیوار سرد عمارت تکیه داد.
با خودش زمزمه کرد

سهون- کاش تموم میشد...این فکر ها...این پرونده...این زندگی....داری چیکار میکنی اوه سهون؟!

 پشیمون بود...از سوال بی موقه ای که پرسید.حالا سرهنگ راجبش چی فکر میکرد؟! بی عقلی کرده بود و کاری هم نمیتونست برای جبرانش بکنه!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now