«پارت پنجاه و پنجم»

176 49 15
                                    

✒️خیلی فکر کردم که چطور نامه رو شروع کنم که خاص باشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

✒️
خیلی فکر کردم که چطور نامه رو شروع کنم که خاص باشه...اون هم نامه ای که فقط و فقط مختص به توعه!
اخر به این نتیجه رسیدم که بهتره ازابتدا شروع کنم...از ابتدای تمام حرف هایی که هیچوقت نشد بگم....
یه پسر بچه ی ترسو بزدل که همیشه چه توی مدرسه و چه خارج از اون ،مورد ازار و اذیت قرار میگرفت، حالا وارد مدرسه ای جدید شده بود و هیچ دوستی نداشت.به غیر از پدر همیشه مستش و مادری که  همه چیز رو در کار میدید و شاید تنها روزی چند دقیقه هم براش وقت نداشت، دیگه کسی رو نداشت!
من تنها بودم...بی اعتماد بنفس...بدون ذره ای شجاعت برای اشنایی با فردی جدید. خیلی عجیب نبود که وابسته ی فردی بشم که بهم لبخند میزد .اونقدر ابله بودم که توجه ها و اهمیت هایی که ته مو بهم میداد رو نوعی علاقه میدیدم. فارغ از اینکه اون نماینده ی کلاسه و این کار جزو وظیفشه!
شاید فکر کنی بی رحمم اما...ته مو راست میگفت. اون نامه ای که به دست تو رسید، مال ته مو بود... اما اگر ازمن بپرسی....توی اون لحظه از زندگیم...شانس اوردم!!

ورود تو به زندگیم...دیدن لبخندت... مثل معجزه بود! معجزه ای که هر هزار سال یکبار اتفاق می افتاد و از شانس خوبم توی دهه دوم زندگی من اتفاق افتاد!
ته مو اشتباه میکرد. تو نامه رو ندزدیدی بلکه احساسات من رو دزدیدی! گرما و روشنی ای که تو با خودت به زندگی مزخرفم دادی،قلبم رو گرم کرد.برای اولین بار بودکه معنی اهمیت داشتن رو میفهمیدم و اولین بار بود کسی بدون چون و چرا بهم توجه میکرد و مراقبم بود...بدون اینکه در عوضش چیزی ازم بخواد!
با تو قلبم به تپش افتاد و با تو بود که معنی واقعی هیجان و شوق  دیدن کسی  رو ، تجربه کردم.
روزی که توی پارک نزدیک خونه، برای اولین بار لبات رو بوسیدم، از احساساتم مطمئن شدم.

متاسفم تهیونگ...باید زمانی که متوجه ی اشتباه شدن نامه شده بودم، بهت میگفتم قبل از اینکه خودت متوجه بشی اما هر وقت که پیش قدم شدم برای گفتنش، چیزی مانعم شد.ترس از دست دادنت...ترس از اینکه نکنه این خوشی ازم گرفته بشه...میخواستم یکبار هم که شده حریص باشم...خودخواه باشم و نگهت دارم.برای خودم! اون هم به قیمت اینکه تمام  کلاس  و مدرسه با من دشمن بشن چون فرد محبوب مدرسه بهم توجه میکرد!

هیچوقت...هیچوقت قصد این رو نداشتم که بگم اون نامه اشتباه شده...چون هرچقدر که میگذشت، اون نامه متعلق به تو میشد چون احساس و قلب من، متعلق به تو شده بود!
روز بعد از اون بوسه، با خودم عهد کردم بهت اعتراف کنم اما...تو نیومدی و روز بعد یادداشتی از تو گرفتم که  خواسته بودی روی پل اسمان ، منتظرت بمونم. با هیجان به سمتت اومدم.حرف هام رو مرور میکردم تا بهت بگم چقدر از وجودت توی زندگیم خوشحالم اما...نمیدونستم که این یه تلس...
نامه ی دست نویس من، توی تمام مدرسه پخش شده بود. در چشم همکلاس هام،من یک گی عوضی بودم که تورو از مدرسه فراری دادم !! من یه کثیف مزخرف بودم که  باعث اخراج تو شده و هر روز کتک میخورد.توی  کلاس جایی برای نشستن نداشت و باید بیرون از رختکن، لباس عوض میکرد.
حق ورزش نداشتم چون منحرفم و هر روز...هر روز  باید میترسیدم تا کسی، گوشه ای خفتم نکنه و مورد تجاوز  قلدر های مدرسه قرار نگیرم!
ازار و اذیت ها چندین برابر شده بودو حالا، نگاه های سنگینی که هر کدوم مثل زخمی مینشست روی بدنم رو تحمل میکردم!!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now