«پارت دوم»

393 113 9
                                    


قبل از اینکه بتونه نگاهش رو به سمت منشا صدا ببره، صدای "شُشششش..." مانندی، مو به تنش سیخ کرد.
مثل صدای لالایی مادری، گوشش رو نوازش میکرد اما نوازشی همراه با درد، ترس و وحشت!
به قدری این صدا عمیق بود که از تک تک لایه های لباس و پوستش گذر کرد و وارد سلول هاش شد... تمام تنش از سکوته عجیب سالن، به لرز در اومد!
جمعیت در یک حرکت عقب رفتن و مسیری جلوی چشمش شکل گرفت...
در چشم بهم زدنی چنان جو سنگین شده بود که میتونست بفهمه همگی، نفس هاشونو حبس کردن. نا خداگاه، بدون اینکه کار اشتباهی کرده باشه، مضطرب شد.جمعیت سرشون رو پایین انداخته بودن و هیچکس حرکت اضافی ای نمیکرد.از سر ناچاری نگاهشو به پدرش داد و بهش پناه برد اما اون هم دستی کمی که از بقیه نداشت هیچ، حتی حالا متوجه ی حال پریشونش هم میشد.
توی این خونه چه خبر بود واقعا؟!
-دنبال من میگردی؟!
از جا پرید.این صدای گیرا...از کجا شنیده شد؟!
با کنجکاوی مسیری که دو طرفش رو مرد های سیاه پوش، که حالا بیشتر شبیه به بادیگارد به نظر میومدن رو طی کرد و طولی نکشید که درست در راس خونه، جایی که فقط یک مبل تک نفره ی چرمی قرار داشت، لرد رو پیدا کرد!!!
حیرت زده با دهنی باز مقابلش ایستاد.واقعیتش هیچوقت انتظار همچین مرد جوونی رو نداشت!...پوستی گندمی وجذاب.صورتی بی نقص.نگاهی که تا اعماقت رو میسوزند و جذبه ای که ناخداگاه مجبورت میکرد 90 درجه تعظیم کنی!!
کیونگ سریع تعظیمی کرد که تازه متوجه ی عصای حکاکی شده ی توی دست لرد شد. میتونست نقش و نگاره بال های بزرگی رو ببینه اما اضطراب بیش از اندازه، اجازه ی تمرکز بهش نمیداد.
همچنان با تعظیم مقابلش ایستاده بود که با صداش، یکه ای خورد و صاف شد
-پس تویی....
کیونگ که منظورش رو نفهمیده بود و فکر میکرد احتمالا منظورش "پسر اقای دو " هست، به ارومی سری تکون داد.
معنی نگاه خیره ی لرد و نفهمید پس فکر کرد که باید بیشتر توضیح بده
کیونگ- از...اشناییتون خوشبختم...پدر از شما...خیلی تعریف میکنن.
و خودش هم نمیفهمید چرا تکه تکه و مِن مِن کنان حرف میزنه.چرا قدرت تکلمش رو از دست داده؟! یعنی بخاطر اون نگاه تیزی بود که سرتا پاش رو وجب به وجب برانداز میکنه؟!

لرد جوابش رو نادیده گرفت و همینطور که سیگار برگش رو، روی تنها فرش قیمتی خونه میتکوند، زمزمه کرد
-خوبه...
خوبه؟ کدوم قسمتش خوبه؟
میون افکارش غرق بود که نفهمید چیشد .فقط زمانی به خودش اومد که از پشت، بازو هاش اسیر شده و پارچه ای بین دهن و بینیش قرار گرفت!!
تا به خودش بیاد و دست و پا بزنه، بی جون نقش بر زمین شد و تنها تصویر لرد، که بی تفاوت پک عمیق دیگه ای از سیگارش میگیره،پیش چشمش تار و تاریک شد.
"پایان فلش بک"

قطره اشکی از کناره های چشمش چکه کرد.نفسش به شمار افتاه بود .نمیتونست نگاهش رو از کشتی که از زیر پل رد میشه، بگیره.
شاید سرنوشتش این بود...که تا اخرین لحظه ی مرگ، شاهد عوضی ترین ادم این کشور باشه...کسی که همه چیز و ازش گرفت...
به خس خس افتاد.این حالت براش غریب بود.چنگی به گلوش زد و چند دکمه ی اخر پیرهنش رو با یک حرکت از جا کند اما کمکی به باز شدن راه گلوش نکرد.
بی توجه به حس خفگی که هر لحظه بدتر میشد،چشم های اشکیش که دیدش رو تار میکرد رو پاک کرد که یک لحظه غفلت، باعث سر خوردن پاش شد!!!
یک ان خودش روبین زمین و هوا دید!! چشم هاش از وحشت گشاد شد و بی اراده تلاش میکرد تا به چیزی چنگ بزنه و مانع پرت شدنش بشه اما بی فایده بود و کیونگ با شتاب، به سمت رودخونه در حال سقوط بود!!
همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد و هر لحظه منتظر برخوردش با کشتیه زیر پل و غرق شدن بود که دستی بازو هاش رو قاپید.
- هی؟! دستمو بگیر!!! زود باششش! هی به خودت بیا!!!!
بخاطر تنگی نفسی که داشت ،بی جون شده بود اما با تمام توانی که مونده، به دست های پسر غریبه چنگ زد و بعد از تقلاهای زیادی، بلاخره از حفاظ بالا اومد و هر دو با خستگی روی زمین رها شدن.
از ترس و وحشت زیاد نفسش قطع شد و چشم هاش رو به سیاهی میرفت.بی اراده پنجه هاش رو توی گردنش فشورد تا بلکه راه تنفسی بشکافه اما دیگه توان این کارو رو هم نداشت.
صدایی که اسمش رو فریاد میزد، هر لحظه بیشتر محو میشد و اخرین تصویری که دید، چهره ی نگران پسرک غریبه بود که اشوفته روش خم میشد‌


•••••••••••


کمی جا به جا شد اما طولی نکشید که وحشت زده سر جاش نشست.
متعجب چشم هاشو مالید و نگاهی به اتاق نا اشنا، با در و دیوار های سفید و سبز انداخت.
اگ وسایل ساده ی اتاق رو نمیدید، شک نداشت که تصور میکرد توی یکی از اتاق های مزخرف بیمارستانه!
نیم نگاهی به نور سفید رنگ صبحگاهی که از پنجره ی کوتاه اتاق داخل شده بود انداخت و خواست از تخت پایین بیاد که درب باز شد.
پسری که با یک فنجون ،توی درگاه درب ایستاده بود رو میشناخت.اون کسی بود که جونش رو دیشب نجات داد!
پسر با تردید به داخل سرکی کشید اما با دیدن بیدار بودن کیونگ، خیالش راحت شد و لبخندی زد
-بیداری!!حالت چطوره!؟
باید ازش تشکر میکرد یا عصبانی میبود؟! کاش نجاتش نمیداد...
سوالش رو بی جواب گذاشت و شروع کرد به بستن دکمه های پیرهنش که نفهمیده بودکی و چطور باز شدن.
پسرک که حس کرد کیونگ ممکنه معذب شده باشه، جلو تر رفت و فنجون رو به سمتش گرفت
-داغه.اروم اروم بخورش.
کیونگ خنثی نگاش کرد که با صدای پر از خنده ای ادامه داد
-دمنوشه.
بی حوصله فنجون رو ازش گرفت و روی عسلی کنار تخت گذاشت.
رفتار این پسر...عجیب صمیمی میزد اما شک نداشت که بار اولیه که میبینتش...یعنی...عادتشه غیر رسمی با همه حرف بزنه؟!چقدر گستاخ!
نفسش و حرصی بیرون داد.خودش هم خوب میدونست که بخاطر اتفاقات دیشب از خودش عصبانیه اما فعلا این پسر تنها موجود زنده ی در دسترس بود که میتونست بهش گیر بده و عصبانیتش رو خالی کنه!
-چرا...میخواستی از پل بپری؟!
از سواله بی مقدش، متعجب شد اماخوب بود که خودش بحث و باز کرده
کیونگ- چرا نجاتم دادی؟!
اینبار پسرک کسی بود که متعجب، باچشم های گرد بهش خیره میشد
-الان...از اینکه نجاتت دادم از من عصبانی ای!؟!!
کیونگ با غضب نگاهشو ازش گرفت که صدای حرصی پسرک در اومد
-وااووو!!! من واقعا...الان منتظر این بودم که منو فرشته ی نجاتت صدا کنی!!! واقعا...فکر میکردم جون یه انسان و نجات دادم و قراره برم بهشت!!
کیونگ که از کُولی بازی هاش ، نیمچه لبخندی داشت روی لبش جون میگرفت،با جمله ی بعدیش که با حالت زاری، با خودش زمزمه کرد، منقبض شد
-من حتی اولین بوسه امو خرج کردم....لعنت به من...
و همینطور که زیر لب فحش میداد، دستشو روی لب هاش کشید.
کیونگ که سر از هیچی در نمیاورد، مبهوت زمزمه کرد
کیونگ-ب..بوسه؟!

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°‌

اگه برای ادامه ی فیک کنجکاوید، حتما ستاره رو پررنگ کنید و فیک رو به دوستاتون معرفی کنید😁❤️
هرچی حمایت ها بیشتر باشه، زودتر اپ میکنم😍

J.J

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Où les histoires vivent. Découvrez maintenant