«پارت پنجاه و ششم»

193 50 49
                                    

صداش از خشم میلرزید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صداش از خشم میلرزید .با عصبانیت پرونده ای که کای بهش داده بود رو برداشت و به سمت بک گرفت

سهون- سرهنگ چوی...اون حرومی دوسال پیش پدرم رو به بدترین شکل ممکن کشته و توی جزیره رهاش کرده!! تمام این مدت...از من به عنوان مهره استفاده میکرد!!

بکهیون ناباورانه پرونده رو گرفت و نگاهی اجمالی بهش انداخت.باورش نمیشد اون...همچین کاری کرده! اون عوضی سهون رو گول زده بود و باوعده ی پیدا کردن پدرش، سهون رو روی زمین میکشوند و ازش استفاده میکرد برای  رسیدن به منفعت خودش!!!

زمزمه ی پر از خشم سهون حواسش رو پرت کرد

سهون- شاید حق با کای باشه...یه گرگ هیچوقت نمیتونه با سگ ها بزرگ بشه!اون اشغال رو با دندون هام ریز ریز میکنم! اون حرومی نباید وجه ی درنده ی  وارث  هرمس رو نشونه میگرفت!

بکهیون با ترس بهش چشم دوخت.هیچوقت تا امروز چشم های سرخ و چهره ی برافروخته ی سهون رو ندیده بود! از خشم میلرزید و مثل حیوون خطرناکی بنظر میرسید که  اماده ی شکاره!

اب دهنش رو قورت داد و با وولومی اروم ، سعی کرد بهش ارامش بده

بک- سهون...تو الان عصبی هستی و نمیدونی داری چیکار میکنی! بذار وقتی اروم تر شدی.میدونم اون عوضی نباید این کار رو میکرد اما...

نذاشت صحبت کنه و با غضب به سمتش برگشت و میون کلامش پرید

سهون- میدونی اخرین روزی که پدرم رو دیدیم، چی بهم گفت!؟ گفت خودت رو گم نکن.گفت به کسی اعتماد نکن چون هیچکس به جز این خانواده، نمیتونه هواتو داشته باشه!گفت اون بیرون همه گرگ ها لباس بره پوشیدن.من با حماقت سرش داد زدم و گفتم جایی برو که هیچ وقت راه برگشتی نداشته باشی! و اون...به انتخاب خودش به مالدیو رفت بکهیون! من اون رو فراری دادم....من گفتم که از زندگیم گم شه بیرون! من بودم که اون رو به کشتن دادم!
در تمام این سال ها یکی یکی دندون های نیش لقم رو کندم تا توی اداره، به چشم یک وارث مافیا بهم خیره نشن! تا منو قضاوت نکنن...اما نمیدونستن تک تک دندون هام رو نگه میدارم و حالا که وقتشه... با همون دندون ها شاهرگشون رو از بیخ میکنم! تقاص کاری که با من و پدرم کردن رو پس میدن!مطمئن باش!! این تنها کاریه که میتونم انجام بدم تا ذره ای از عذاب وجدانم کم بشه...


بک وحشت زده دستش رو رها کرد...این سهون رو نمیشناخت...توی چشم هاش اتیش شعله ور شده بود ومیتونست قرمزی خون رو روی دست هاش تجسم کنه. اون...دیگه سهون نبود بلکه هرمس بود،وارث یکی از خانوادهای بزرگ و قدرتمند مافیا! اما  حالا که اون از همه چیز و هم کس بریده...حالا که کینه ای بزرگ روی دلشه و ضربه خورده...میتونست توی رسوندن بکهیون به هدفش کمک کنه؟!
حالا باید به کی پناه میبرد برای به زمین زدن لرد؟! هرمس...از حالا جزوی از خانواده ی لرد میشد!
لرد ، هم بهترین دوستش، کیونگسو رو ازش گرفت و  هم سهون رو ! بک به خودش نهیب زد که باز هم توی این مسیر...تنها شده و باید خودش به تنهایی پیش بره!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now