«پارت پنجاه و چهارم»

219 49 30
                                    

وزنه ای روی سینش سنگینی میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


وزنه ای روی سینش سنگینی میکرد. با صورت محکم به دیوار کوبیده شد و بوی عرق مردی که از پشت تقریبا بهش چسبیده بود، حال تهوعش رو بیشتر میکرد. بخاطر فشار سنگینی که روی سینش بود،صداش در نمیومد اما هم چنان تقلا میکرد تا پدرش رو صدا بزنه.هرچند ناخوانا و نامفهوم اما باز هم اون، نور امیدی بود که توی اون وضع میتونست کمکش کنه.
صدای خنده های چند نفری که با بیخیالی اطرافش ایستاه بودن و اون رو به مضحکه میگرفتن، گریش رو تشدید میکرد.
دست های مرد که به سمت شلوارش رفت،وحشت رو به جونش انداخت.با تلاش بیشتری خودش رو تکون داد تا بلکه از شرش خلاص بشه و بتونه فرار کنه .هنوز امید داشت و فکر میکرد هر لحظه پدرش، مثل قهرمان ها به سمتش میاد.نگاهش به درب بود همینطور که به پهنای صورت اشک میریخت، پدرش رو بلند تر صدا زد
کیونگ- بابا.....بابا من اینجام....بابا کمکم کن....بابا ....

یک ان نوازش دست گرمی رو روی گونش حس کرد.فشار روی سینش به ارومی محو شد و حالا از اون سیاهی،اروم اروم بیرون می اومد.باز دم راحتی کشید و اروم گرفت.صدای زمزمه وار اشنایی، تا اعماق قلبش رو پر از ارامش کرد

-هیش....من اینجام...نترس....من اینجا کنارتم....افرین پسرخوب...اروم نفس بکش...

حالا از وسط عذابی که قرار داشت، توی بغلی گرم پرتاب شده بود که با محبت گونش رو نوازش میکرد.
اروم لای چشمش رو باز کرد.چند بار پلک زد تا اشک های جمع شده توی چشم هاش، دیدش رو تار نکنه.به ارومی تصویر لرد، که کنارش دراز میکشید و روی صورتش خم میشد، واضح و واضح تر شد.نگاه گیجش رو به اطراف دوخت و وقتی متوجه شد توی اتاق عمارته، نفس حبس شدش رو با اسودگی بیرون داد.

خواب میدید یا بیدار بود؟! رویا بود یا کابوس؟! این چه برزخیه!؟ هرچی که هست...میخواستش....
اگر خوابه پس...کمی بیشتر این گرما و ارامش رو میخواست...فقط...کمی بیشتر...

خواب الود کمی به سمت لرد متمایل شد و خودش رو توی اغوشش حل کرد.
دست های مردونش روی موهاش نشست و همراه با نوازشش، کنار گوشش زمزمه کرد

لرد-اروم بخواب پسر کوچولو...اروم بخواب شبدر چهار برگ من....

***

چند روزی از نبود تهیونگ میگذشت و در این مدت، تا حد ممکن از اتاق بیرون نرفته بود.بی هدف و بدون انگیزه گاهی توی باغ قدم میزد و دوباره به اتاق تاریک و سردش برمیگشت که حالا روی دیوار هاش قطرات اشک و غم حک شده بود.

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now