«پارت چهل و هشتم»

275 75 15
                                    

"توی راهرو ی بیمارستان  با حال پریشونی میدوید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"توی راهرو ی بیمارستان  با حال پریشونی میدوید. پاهاش بی جون بودن و هر چند باری سکندری ای میخورد  اما  به هر کسی که از کنارش رد میشد اویز میشد و ملتمسانه، به دنبال کسی میگشت.

بی اعتنایی از کنار  تک تک نگاه های خیره ای که سر تا پاش رو با ترحم وجب میکردن،بلاخره شماره ی اتاق  مورد نظرش رو پیدا کرد.بی درنگ درب رو باز کرد و خودش رو داخل انداخت.

در چشم بهم زدنی تصویر مقابلش عوض شد. همه چیز پیش چشمش تار شد و تنها در دور دست ها، نوری چشمش رو زد.

دستش رو مقابلش گرفت تا چشمش رو اذیت نکنه .با پافشاری، چند قدم جلو گذاشت که چیزی توجهش رو جلب کرد.
قدم های بلند تری برداشت.
حالاچشمش به نور عادت کرده بود و میتونست دخترکی که با صدای بلند، کنار مزار در حال گریه بود رو ببینه!

نگاه هاج و واجش رو به سنگ مزار دوخت و وقتی قاب عکس اشنایی رو بالای اون دید، تقریبا چند قدم باقی مونده رو دوید.

بی توجه به دخترک، خودش رو روی سنگ مزار انداخت و چشمه ی اشکش جوشید
با ناباوری به سنگ چنگ میزد

بک- نه...نه.این درست نیست...

با عجز زار زد و مشتش رو به سنگ کوبید

بک- نه خواهش میکنم این کارو با من نکن...بلند شو...حداقل بذار خداحافظی کنم...لطفا....بلند شو.....

دست های دخترک که حالش دست کمی از اون نداشت، شونش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه

-بکهیون بس کن. دیر رسیدی!

با خشونت اون رو پس زد

بک- نه....نه ...نـــ....."

از صدای ناله مانند خودش از خواب پرید و با نفس تنگی سر جاش نشست!
دستی به صورت عرق کردش کشید و لحظه ای چشم هاشو بست و دستش رو روی قلبش گذاشت که دیوانه وار میکوپید.
چند نفس عمیق کشید و تازه فرصت کرد نگاهش رو به اطراف بندازه تا موقعیتش رو پیدا کنه.با دیدن بدن  برهنه ی خودش و سهونی که اسوده کنارش دراز کشیده، وحشت زده به ملحفه چنگی زد و خودش رو  پوشوند!

ضربه ای به سر دردناکش زد و نالید

بک- چه غلطی کردی بک!

صحنه های معاشقه ی دیشبش، لحظه به لحظه ، مو به مو رو به یاد داشت.مدتی میشد که از این مرد خوشش میومد و دیشب لذتی رو چشید، که حس خواستنش رو چندین برابر کرده بود!


چهره ی جذاب سهون که به ارومی خوابیده بود، قلبش رو گرم میکرد.کمی به سمتش خم شد و  تره ای از موهاش که روی پیشونش جا خوش کرده بود رو به عقب هدایت کرد.اینکه چقدر دوستش داشت و چقدر بهش نیاز داشت...فقط خدا میدونست!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now