«پارت بیست و هشتم»

257 62 26
                                    

‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

‌نگاهش رو از محیط اشنای اطراف گرفت.نمیفهمید چرا تهیونگ میخواست اون رو توی محله ی قدیمیشون ببینه.یعنی اتفاقی شده؟!

کلافه نفسش رو بیرون داد و پاش رو توی فوم نرمی که کف پارک انداخته بودن گذاشت.

چند قدمی که زد، اروم ایستاد.نگاهش میخ مرد جذاب و ورزیده ای شده بود که توی اون اورکت بلند خوش دوختش، روی تاب بچگونه ،نشسته و با کفش های ورنی براقش، سعی داره خودش رو هول بده!

لبخندی که کم کم داشت روی لبش جون میگرفت رو خورد  و نگاهش رو پایین انداخت.ابهت خاندان هادس رو داشت میبرد زیر سوال! اگه یکی از افرادش اون رو اینطور میدید...چی فکر میکرد؟!!

بعد از مکثی کوتاه، بلاخره رضایت داد و از پشت بهش نزدیک شد.با چند سرفه ی کوتاه ، تهیونگ رو متوجه ی خودش کرد.

ته با چشم های براقش به عقب برگشت و به تاب کنارش اشاره کرد

ته-بیا اینجا

کوک نیم نگاه کجی به تاب انداخت با چهره ی در هم رفته سری تکون داد

کوک- همینجا راحتم.

ته- مگه ادرس رو نمیخوای؟

با دیدن چهره ی تهدیدوارش ، هوفی کشید .
فعلا وقت لجبازی نبود پس با اکراه روی تاب نشست.

ته- اینجارو یادته؟!

پس  بی دلیل اینجارو برای قرار انتخاب نکرده بود! اما چرا هی این سوال مسخره رو میپرسید؟! کوک هیچکدوم از خاطراتش با تهیونگ رو فراموش نکرده بود....
ترجیح داد جوابش رو نده تا نذاره دوباره احساساتش رو غغلک بده....

کوک- من وقت ندارم هادس....باید سریع برگردم پیش لرد اون خیلی رو به راه نیست!


اما اون بی توجه بهش گفت

ته-اون اولین بوسه ی من... و حس واقعیم بود...!!

با چشم های گرده شده به سمت تهیونگی برگشت که با لبخند، به نقطه ای نامعلوم از اسمون خیره بود


«فلش بک – 6 سال پیش»

طبق روال این چند مدت، به ارومی در کنار هم راه میرفتن.قدم های هر دوشون کوتاه و اهسته بود و تنها خودشون میدونستن که نمیخوان این مسیر حالا حالا تموم شه!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now