«پارت پنجم»

325 82 7
                                    

-هی این کیه؟!
بک خوب میدونست که اگر توی اتاق های وی ای پی گیر بیوفته، همه چیز خراب میشه.چون اکثر کسایی که وارد این کلاب و اتاق هاش میشدن، ادم ها معمولی نبودن و قطعا مدیرت کلاب هر کسی رو راه نمیداد.حتی میتونست قسم بخوره یکی از ادم هایی که مقابلش ایستاده رو قبلا توی تلویزیون دیده ! اگه دوربین گیر میوفتاد...قبل از پلیس، کیونگسو کلکش رو میکند!

کلافه چشم هاشو بست! به هر قیمتی شده نباید گیر میوفتاد!

مدیر کلاب که عقب تر از همه ایستاده بود، با عذرخواهی همه رو کنار زد و جلو اومد.
با دیدن پسری سر تاپا سیاه پوش که چشم هاش، به زور از زیر ماسک و موهای لختش معلومه، متعجب داد زد
مدیر-تو دیگه کی هستی؟!!!
بک سریع به خودش اومد و لبخند احمقانه ای از پشت ماسک زد
بک- سلام مدیر.منو یادتون نمیاد؟! خودتون باهام تماس گرفتین!!
مدیر-من؟!!

بک حق به جانب تند تند سرش و تکون داد

بک- بله بله! گفتین موش داره کلاب و خراب میکنه.تمام فرش ها و پایه های مبل رو جویده .گفتین همینجوری ادامه پیدا کنه دیگه چیزی از ساختمون نمیمونه! من برای سم پاشی اومدم.

با صدای جیغ خفیف دخترا،بک دستشو بالا برد
بک- نگران نباشید لیدی ها! چند نمونه موجود دیگه پیدا کردیم اما سم زدیم همشونو بکشیم.تا من هستم از هیچی نترسید.

و مقابل چهره ی گیج و متعجب مدیر، به درب نزدیک شد و چشمکی حواله ی دخترا کرد.

مدیر هول کرده لبخندی زد
مدیر- این اراجیف چیه میگی؟! موش؟! سم؟! هی غیر ممکنه! اصلا کو کارت شناساییت؟کو وسایلت؟ اصلا کی تورو به اینجا راه داده؟

-اقای پارک!!! مطمئنی اینجابهترین کلابه؟

با بلند شدن فریاد یکی از مرد ها، که مرد شیک پوش جلویی رو مخاطب قرار داده بود، بک سوالات پیاپی مدیر رو بی جواب گذاشت و سرعت قدم هاشو به سمت درب بیشتر کرد.

با بیشتر اوج گرفتن صدای اعتراض ها،مدیر هول کرده وولوم صداش رو پایین اورد تا اتاق های همسایه باخبر نشن.

مدیر-اقایون.صبر کنید.اینطوری نیست که فکر میکنید...

بک برای اضافه کردن مقداری چاشنی، برگشت و ظاهری ماسکش رو مرتب کرد
بک- اها اینو فراموش کردم.اگه یه وقت حالت تهوع داشتین و خون بالا اوردین، نترسید چیزی نیست.ممکنه عوارض سمی باشه که زدیم.یکم که بگذره یا عادت میکنید و یا میمیرید!

به محض تموم شدن جملش، جمع با جیغ و فریادهایی، راه تنفسشون و گرفتن و پراکنده شدن!
مدیر که تمام سیعشو میکرد تا جو رو اروم کنه، با دیدن بکهیون که دزدکی از بین جمعیت در حال فراره، فریادی زد
مدیر- این عوضی و بگیرید!!!
بک به محض شنیدن فریاد، سرعت دویدنشو بیشتر کرد.اما دیر شده بود و میتونست صدای فریاد نگهبان هارو پشت سرش بشنوه.
به ناچار سریع خودش رو توی راهروی دیگه ای انداخت و بی هوا درب اتاقی رو باز کرد و داخل شد. با نفسی بریده،پشت درب، روی زمین نشست.
برای باز شدن راه های تنفسیش، ماسکش رو پایین داد.از اشوبی که بیرون به پا شده بود نیش خندی روی لبش نشست.صدای دویدن نگهبان ها از هر جایی شنیده میشد اما خوش شانس بودچون افراد وی ای پی توی تمام اتاق ها مستقر بودن و برای وارد شدن به هر اتاق، نیازبه اجازه ی فرد داشتن . تا تک تک اجازه بگیرن وهر اتاق رو بگردن، فرصت داشت تا فکری کنه و بی سر و صدا بزنه بیرون.
نفس عمیقی کشید. باید تمرکز میکرد.اتاق های کلاب طبقه ی سوم بودن و قطعا پریدن از پنجره، ایده ی خوبی نبود مگر اینکه چند ماه بستری توی بیمارستان رو به جون بخره.
گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و شروع کرد به جویدن اما هر چقدر که بیشتر فکر میکرد، هیچ مسیری به جز همین درب، به ذهنش نمیرسید.باید به کیونگسو زنگ میزد؟
عصبی ایستاد و فحشی زیر لب داد
بک-عایشش...عجب شب فاکی ای!
-موافقم...
کپ کرده دستش روی دستگیره اتاق خشک شد!!!
سریع برگشت و چشم هاشو ریز کرد تا توی تاریکی اتاق، صاحب صدارو پیدا کنه! لعنتی چرا قبل از وارد شدن چک نکرد که اتاق پر نباشه؟!
اصلا مگه وقت چک کردن داشت؟!!
جراتش رو جمع کرد دستشو روی کلید برق اتاق فشورد.نور چشمش و زد اما با سماجت باز نگهش داشت
با دیدن پسری رشید که پاهای کشیدش رو روی میز انداخته و با چشم های بسته به پشتی راحتی ها تکیه زده، اب دهنش رو به سختی قورت داد.
چیزی که از اون هیکل میدید...بعید میدونست بتونه باهاش مبارزه کنه....

تقریبا هیچ راهی نداشت.یا باید تا حد مرگ کتک میخورد و بعدم تحویل مدیر داده میشد یا تسلیم میشد و قبل از کتک خوردن،با پاهای خودش، بیرون میرفت و اعتراف میکرد.
شاید هم....بشه..مذاکره کرد؟! پول همیشه حلاله مشکلاته!
دستش به سمت گوشیش رفت که پشیمون شد.حالا که به سر تاپای پسر دقیق میشد...شاید اینجا پول کارساز نباشه!
قیمت کت چرمی که به تن داشت، به تنهایی میشد کل هیکل بک رو خرید!
-نقد پرداخت میکنی؟
ازصداش یکه ای خورد.متعجب به مرد که همچنان با چشم های بسته، روی راحتی وولو شده بود انداخت.ذهنش رو خوند!؟ نکنه بلند فکر کرده؟! با این حال خودشو به اون راه زد
بک-چیو؟!
در همون حالت زمزمه کرد
-هزینه ی نگاه به این اثر هنری که یک ساعته بهش زل زدی!
قیافه ی بک با انزجام در هم رفت! تمام مدتی که به نقشش فکر میکرد، بی اراده نگاهش خیره به مرد بود و اون....الان خودش رو اثر هنری میدونست؟!؟
مرد که از سکوت پسرک و صدای ساییده شدن دندون ها، پی به حرص خوردنش برده بود،نیش خندی زد.بلاخره صاف نشست . ارنجشو اهرم بدنش کرد و به زانوهاش تیکه زد
-من منتظر دوتا دختر بودم...نه یه دزد!
بک جا خورد و به خودش اشاره کرد
بک-دزد؟! منظورت که من نیستم؟!
-چرا دقیقا خودت!
و قلپی از لیوانی که جلوش بود رو نوشید.
با دیدن چهره ی حیرت زده ی بک، بیخیال به پشتی تکیه زد
-یعنی میخوای بگی اون سر و صداهای بیرون،بخاطره تو نیست!؟
بک بدون فکر معترض شد
بک- چرا هست اما..من دزد نیستم!!
مرد به ارومی سری تکون داد و بعد از در اوردن کتش، به سمت درب رفت
-اوکی باشه! الان مشخص میشه!
و قبل ازاینکه بک واکنشی نشون بده، سریع درب و باز کرد و با صدای بلندی توی راهرو فریاد زد
-مدیر پارک! بیا اینجا!
بک وحشت زده نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه جایی برای قایم شدن پیدا کنه اما بی فایده بود!! به ناچار به چشم های شیطانیش نگاه کرد و غرید
بک- عوضی!!! داری چیکار میکنی؟! باور کن من دزد نیستم!!!
مرد نیش خندی به چهره ی پریشون بک انداخت
-پس چرا دستپاچه شدی؟! اینکه چیزی ندزدیدی رو خودت بهش بگو!
قبل از اینکه دوباره دهن باز کنه مدیر رو صدا بزنه، بک عاجز و مضطرب نالید
بک- باشه باشه اصلا...من دزدم!!! لطفا بس کن! اون در لعنتی رو ببند!!!
اما دیگه دیر شده بود و سایه ی مدیر رو میتونست از لای درب، روی زمین راهرو ببینه!
بک اشوفته چند قدمی به اطراف برداشت اما بنظر میومد ...باید تسلیم میشد!هیچ راه فراری نبود!

با نفرت نگاهی به مرد که همچنان مقابل درب، با لذت بهش نگاه میکرد انداخت .قبل از اینکه دهن باز کنه و اخرین فحش هاشو بارش کنه، صداش مانع شد
-کت منو بپوش بچه!
و نگاهشو از چهره ی گیج بک گرفت و به سمت مدیر، که تازه مقابل در میایستاد داد.
مدیر- اوه! رئیس!من واقعا متاسفم! سر و صدا اذیتتون کرد؟! راستش...
بک دیگه ادامه صحبت رو نشنید بی معطلی، به کت چنگی زدو پوشید.
به سرعت دستی توی موهاش برد و بعد از اینکه به سمت بالا هدایتشون کرد، صاف ایستاد و تا حد ممکن سعی کرد به چشم های مدیر خیره نشه.
همینطور که تلاش میکرد نفسش منظم بشه و طبیعی به نظر بیاد، از پشت نگاهی به مرد که با مدیر صحبت میکرد انداخت
-سعی کن سریع تر پیداش کنی. اما قبلش...
و با پوزخندی از مقابل درب کنار رفت و اجازه داد مدیر با تعجب، تازه چشمش به بک بیوفته...
-لطفا مهمون من رو با احترام بدرقه کن!
بک با نفسی حبس شده ، نگاهشو ازچشم های مشکوک مدیر دزدید!
-نشنیدی چی گفتم مدیر پارک؟!
مدیر که با تشر مرد به خودش اومد، سریع تعظیمی کرد.چندقدمی عقب رفت و با احترام به انتهای راهرو اشاره کرد
-از این طرف قربان!
بک مقابل چشم های خندان و پر تمسخر مرد، با پاهای لرزون به سمت مدیر رفت اما قبل از اینکه از چهارچوب درب خارج بشه، صدای زمزمش رو شنید
-دفعه ی بعد که همو دیدیم...جبران کن دزدِ کوچک!
بک بانفرت برگشت و زیر لب غرید
بک-حتما...شک نکن که...تلافی میکنم عوضی!
و قبل از اینکه مشتش رو توی اون لبخند پر از شیطنت پیاده کنه، پشت سر مدیر، پا تند کرد.

‌"پایان فلش بک"

•°•°•°•°•°•°°•°•°•°•°

اگر فیک و دوست دارید، حتما ستاره رو پررنگ، و فیک به دوستاتون معرفی کنید 🤫❤️

J.J

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now