«پارت شصت و یکم»

127 39 11
                                    

انگار که اتفاقاتی رو مرور میکرد که اصلا خوشایند نبودن!بعد از مکثی به نسبت کوتاه، بلاخره لب باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

انگار که اتفاقاتی رو مرور میکرد که اصلا خوشایند نبودن!
بعد از مکثی به نسبت کوتاه، بلاخره لب باز کرد

کای-بر خلاف اون چیزی که تصور میکنی، پدرت ادم بدی نبود...تقریبا همیشه از پسر باهوشش حرف میزد که قدرتی خارق العاده داره!
اصرار داشت که هیچ دری به روش بسته نیست و همه ی چراغ های خیابون، به روش سبزه! اون به قدری باهوشه که وقتی پدرش برمیگرده خونه، میدونه که تا چند ساعت قبل، به کجا ها سر زده و یا حتی ناهار چی خورده! هر وقت که پدرت رو میدیدم، در حال تعریف از تو، برای نگهبان ها و افراد عمارت بود!
هیچوقت از هیچ تعریفی راجب تو خودش رو دریغ نمیکرد و همیشه داستان جالبی داشت تا همه رو سرگرم کنه! اون مرد خوبی بود اما...اولین اشتباهش، شد اخری!
اطلاعات مهمی رو به چند خانواده ی دیگه فروخت و از انبار دزدی کرد...دقیقا کاری که یک فرد قابل اعتماد خانواده مافیا، نباید انجام بده!
هر چیزی بهایی داره و بهای اشتباه پدرت هم، مرگ بود اما...اون خواست تورو معامله کنه! اون قسم خورد که پسرش ادم خاصیه و قطعا به درد میخوره. فقط کافیه امتحانش کنیم!


پیپش رو کنار گذاشت و به چهره ی غضب الود کیونگ که سعی میکرد احساس ناراحتیش رو بروز نده، خیره شد و ادامه داد


کای-لازم به گفتن نیست چون تو خیلی چیز هارو از من بهتر میدونی.اتفاق توی کلاب و فرار کردن تو،...جنگی که راه افتاد ....هیچکدوم تقصیرتو نیست!
وقتی برای اولین بار،چشمم به نگاه براقت خورد، با خودم گفتم تمام ادعاهای اون مرد، درسته!
همه ی تلاشم رو کردم تا این اتفاقات برات نیوفته چون حیف بودی و جنست...با جنس پدرت و ما، فرق میکرد اما خب...کسی نمیتونست روی حرف لرد ، حرفی بزنه و از طرف دیگه اگر پدرت بخشیده میشد و خبر به بیرون درز میکرد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیموند !
چون قوانین لگد مال میشد!!
تو فرار کردی...تراشه به مشتری نرسید و وقتی ما درگیر این اتفاقات بودیم، از پدرت غافل شدیم و اون هم فرار کرد! تونستم پدرم رو متقاعدش کنم که این اشتباه خودش بوده و نباید از لونه ای که گزیده شده، دوباره به پدرت اعتماد میکرد.
ما شک داشتیم به تواناهای تو و مطمئن نبودیم که واقعا خاصی یا نه و به همین خاطر سپردن همچین معامله مهمی بهت...واقعا ایده ی احمقانه ای بود ولی لرد مدام اصرار میکرد و دلیلش رو نمیفهمیدم.اما خیلی طول نکشید تا متوجه شدم هدف اصلی برای فرستادن تو،قطعا مرگه! کسی که اون تراشه رو به مشتری میرسوند، قطع به یقین ، زنده از اون کلاب بیرون نمیزد و فرار تو...واقعا شبیه به یک معجزه بود!
اونجا بود که به این باور رسیدم تو ...شبدر چهار برگی!
بعد از اون روز، شنیدم که پدرت غیب شده و تو بهتر میدونی چه اتفاقی افتاده!


با سوال ناگهانیش، دستپاچش کرد
کای- چه بلایی سر تراشه اومد؟!

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now