« پارت پانزدهم »

203 61 26
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


نفسش رو با شتاب رها کرد وبا وحشت و عصبانیت داد زد
بکهیون- مردکه دیوونه ترسیدم! چیو باید پرداخت کنم؟!
سهون اروم خندید و روی راحتی خودش رو لش انداخت
سهون- هزینه ی این اثر هنری که محوش شده بودی!
چهره ی بک با انزجام در هم رفت.این جک بی مزه رو ، همون شب که برای بار اول همو دیده بودن هم گفته بود!
تمام سعیش رو میکرد چشم هاشو کنترل کنه و به اون بدن زل نزنه  اما....غیر ممکن بود!!
بک- مو...موتورم رو...
خودش هم نمیدونست چرا هول شده و به لکنت افتاده!! کفری چشم هاشو بست و یک نفس گفت
بک- منو چطور اوردی اینجا؟! موتورم کجاست؟!
و بعد ادامه ی نفسش رو بیرون داد و جوری که انگار اتم شکافته، با افتخار لبخندی زد!
سهون که رفتار های بامزه ی این پسر رو درک نمیکرد، اروم خندید و ایستاد.بازوش رو گرفت و کمکش کرد بایسته.
سهون-سر درد نداری؟! نگران موتورت نباش سپردم بچه ها ببرنش توی پارکینگ بار.اما تو با دوستت دعوا کردی؟!
و بی توجه به چهره ی گل انداخته ی بک، که بخاطر نزدیکی با بدن برهنه ی سهون ایجاد شده بود، اون رو  رها کرد و به سمت اتاق ها قدم برداشت.
بک-اوه اره.سرم... خوبه...
بک همینطور که رفتن سهون رو دید میزد، یک ان به خودش اومد.اون از کجا راجب بحثشون فهمیده!؟ نکنه توی مستی حرف هایی زده که....
بهت زده داد زد
بک- من...دیشب  کار اشتباهی....
وسط راه ایستاد و نگاهش کرد
سهون- منظورت صدا زدن اسم کیونگسو و گذاشتن بار روی سرته؟! یا بالا اوردنت توی ماشین؟! غیر از این ها نه  فکر نمیکنم کار اشتباهی کرده باشی!!
بکهیون خجالت زده خودش رو جمع جور کرد و لبش رو گزید.اگر چند روز پیش این اتفاق می افتاد، از کاری که باسهون کرده بود، خوشحال هم میشد اما حالاکه اون بدن خوش تراش رو دیده.....
با حرص ضربه ای به سر خودش زد و زمزمه کرد
بک- باید زودتر بری توی رابطه...داری از دست میری!
سهون- چیزی گفتی؟!
هول کرده دستش رو توی هوا تکون داد
بک- نه نه اصلا....متاسفم بابته... اتفاقات...
سهون لبخندی زد و گفت
سهون- من دارم میرم بیرون.بخوای میرسونمت....
بک بی حرف سری تکون داد و سهون برگشت تا به راهش ادامه بده اما همچنان نگاه بک همراهش کشیده میشد
بک- واو.... حتی راه رفتنشم جذابه...
سریع جلو دهنش رو گرفت و ضربه ای دیگه حواله ی سرش کرد.با چشم هایی که از شدت حرص خوردن روی هم میفشورد، نالید
بک- دهنت و ببند بیون بکهیون!
مدتی گذشت و بکهیون خودش رو سرگرم دید زدن اطراف کرده بود.به قدری خونه تمیز بود که انگار تا به حال کسی اینجا ساکن نبوده!
سهون- چیزی رو که بلند نکردی؟!
بک که گرم دیدنه منظره ی بیرون از پنجره بود، با شنیدن صداش به سمتش برگشت اما تا چشمش بهش خورد، حس کرد زیر پاهاش خالی شده!
برای اطمینان از پخش‌نشدن روی زمین،به لبه ی پنجره تکیه داد و نگاهش رو از شلوار خوش دوخت مشکی و اون کت مخمل زرشکی رنگ بالا اورد  و به موهای خوش حالتش داد.
بکهیون همیشه جذب مرد و زن هایی که استایل گنگ و اسپرتی داشتن میشد اما حالا با دیدن این الهه ی رُم، توی اون کت و شلوار شیک، قلبش لرزیده بود!
اون کی وقت کرد انقدر خوشتیپ بشه؟!دیشب توی نوشیدنیش چی ریخته بود؟! معجون عشق؟! چرا میل جنسیش به عرش رسیده؟!
سهون که در حال بستن سر استین هاش بود، زمزمه کرد
سهون- خوبی؟! ازت بعیده ساکت باشی! نکنه  سرگیجه یا حالت تهوع داری؟!
بک تند تند سرش رو تکون داد و قبل از اینکه فکر های شیطانیش جون بگیره، مثل مرغی سرکنده توی خونه دوید تا راه خروج رو پیدا کنه.در اخر تا چشمش به درب خورد، به سمتش دوید وزود تر از اون خارج شد!!!
مقابل عمارت ایستاد و هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد.دستی به صورت ملتهبش کشید...داشت زیاده روی میکرد...
چند کشیده به صورت خودش زد‌
بک- تو چت شده پسر....انقدر شل نبودی که... دوتا ماهیچه که ارزشش رو نداره....
اه پر از افسوسی کشید که با صدای ریموت ماشینی، توجهش به سمتی که ماشین ها پارک بودن، پرت شد.
چون هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت، با  چشم های ریز شدش  قدمی جلو گذاشت.درست میدید؟!!! این ماشین اخرین مدل....
صدای قدم های سهون از پشت سر شنیده شد
سهون- سوار نمیشی؟!
و بیخیال از کنار بک گذشت و به سمت همون ماشین مشکی رنگ قدم براشت.
بک با ناباوری پشت سرش به راه افتاد...این پسر...از هر طرف داشت بهش اتک میزد!!!
با دهنی نیمه باز کنار ماشین ایستاد و با سماجت به بدنه ی درخشانش که چشم رو کور میکرد چشم دوخت!این یکی ....واقعا نقطه ضعفش بود!!
سهون که از بی حرکت موندن بک و چشم های ستاره بارونش، باز هم خندش گرفته بود گفت
سهون- هی؟! تا کی میخوای اینجا بایستی؟!
بک بی اراده نالید
بک- این ملکه....این....مگه توی کشور اومده؟!!
سهون با شیطنت یک بار دیگه ریموت ماشین رو زد که از صدا و نور چراغ هاش،قند توی دل بک اب شد اما لحظه ای چشم هاشو بست و در یک ان، با حالتی جدی به سمتش برگشت
بکهون- من میدونم از صبح چقدر مزاحمت شدم...میدونم ممکنه چقدر اذیت شده باشی...من از اخلاق مزخرف خودم باخبرم.... برای جبرانش، امروز من رانندت میشم.هر جا بخوای میبرمت!
و برای گرفتم ریموت به سمت سهون قدم برداشت که داد زد
سهون- زده به سرت؟!! من این ماشین رو دست لرد هم نمیدم!!!
و بعد چشم غره ای به صورت اویز بک رفت
سهون-من عجله دارم.انگار دوست داری پیاده بری؟!
و بدون گرفتن جواب سریع سوار شد و بکهیون هم که نمیخواست حداقل نشستن توی این ماشین رو از دست بده، به سرعت درب رو باز کرد و خودش رو داخل انداخت

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now