«پارت دوازدهم»

236 63 26
                                    

با قدم های بلند به سمت خروجی پا تند کرد که متوجه ی جونگکوک ، مقابل درب باشگاه شد که رفت و امد هارو چک میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با قدم های بلند به سمت خروجی پا تند کرد که متوجه ی جونگکوک ، مقابل درب باشگاه شد که رفت و امد هارو چک میکرد.
به قدم هاش سرعت داد
سهون- یااااااا
و بهش رسید و مضطرب غرید
سهون- الان باید بگی؟؟؟
کوک که از شرمندگی خندش گرفته بود، به سمت مسیری مخالف هولش داد
کوک- وقت این حرفا نیست.سریع بزن به چاک هر لحظه ممکنه پیداش بشه!
سهون همینطور که زیر لب لعنت میفرستاد، تلفنش رو بیرون کشید و به یکی از ادم هاش تماس گرفت
سهون- هی کجایی؟! ماشین و بیار رو به روی ...
و هنوز جملش تموم نشده بود که با دیدن دختری لوند که از خیابون مقابل نزدیک میشد، وحشت زده تماس رو قطع کرد و بازوی کوک رو چسبید
سهون- یاااا جونگکوک! اون اینجاسسست!! چیکار کنم؟!!
کوک هول شده چشم به اطراف چرخوند
کوک- هی میخوای بری داخل و توی جمعیت خودتو گم کنی؟!
سهون با دیدن تاکسی زرد رنگی که مقابل باشگاه پارک بود ، فکری به سرش زد! همزمان که با کمری خم شده به سمت تاکسی حمله ور میشد، کوک رو مخاطب قرار داد
سهون-ردش کن بره! اصلا بگو سهون مرد!
و قبل از اینکه دختر بهش برسه، خودش رو توی تاکسی انداخت. از پشت شیشه ی نسبتا دودی ماشین، سرکی به بیرون کشید و راننده رو مخاطب قرار داد
سهون-اقا حرکت کن.زود باش.تا هر جا که میتونی از اینجا دور شو!
میدید که دختر مورد نظر، به کوک رسیده و با اخم در هم ، در حال صحبته اما همچنان تاکسی از جاش تکون نخورده!

با کلافگی برگشت وبا وولومی اروم غرید
سهون-چرا حرکت ...
ولی با دیدن چهره ی اشنای راننده ، جا خورد وبه سمتش متمایل شد
سهون- بازم تو؟!
و بعد نگاهشو از چهره ی پوکر شده ی بکهیون گرفت و نگاهی به اطراف ماشین انداخت.با ناباوری گفت
سهون- وااااووو!!! تاکسی هم میدزدی؟!
چهره ی بک در یک ان تغییر کرد و عصبی خندید
بکهیون- واقعا؟! به عروسک من گفتی تاکسی؟!علاوه بر عقلت، چشم هاتم مشکل داره؟!!
و با عصبانیت داد زد
بک- هی تو میدونی بابت این نازنین چقدر...
سهون هول کرده دستشو روی دهن بک گذاشت و مانع از فریاد بیشتر شد
سهون- یاااا! باشه باشه هرچی تو بگی!فقط حرکت کن روبی اگه منو ببینه، فاتحت خوندس!!
بک دستشو با شتاب پس زد و با جدیت نگاهی به اطراف انداخت
بک- روبی؟! روبی کیه؟!
سهون که فکر میکرد قراره از این وضعیت خلاص بشه، بی فکر به دختری که همچنان با کوک بحث میکرد، اشاره زد
سهون- اون دختره که لباس کوتاه سفید پوشیده.
بکهیون تفهیمی سری تکون داد و در یک ان از ماشین پیاده شد و داد زد
بکهیون- هی روبی....
سهون یک لحظه مات موند اما به سرعت سعی کرد با کشیدن استین بک، متوقفش کنه ولی بی فایده بود چون روبی توجهش جلب شد و با کنجکاوی به داخل ماشین زل زد
بکهیون-روبی تویی؟! سهون خیلی ازت تعریف کرده!!
دخترک تلاش های کوک که سعی میکرد حواسش رو پرت کنه رو نادیده گرفت و همینطور که نگاهش میخ فرد داخل ماشین بود، به سمت بک پا تند کرد.
چند قدمی از رسیدن دخترک به ماشین باقی مونده بود که سهون با دیدن لبخند پر از شیطنت بک،تسلیم شد و غرید
سهون- میکشت عوضی!
و قبل از اینکه رسوا بشه، لبخندی مصنوعی به لب زد و از ماشین بیرون پرید.
سهون- روبی عزیزم...
روبی که با دیدن سهون ، گل از گلش شکفته بود، با شوق خودش رو توی اغوشش انداخت
روبی- سهون!
همینطور که با چشم ابرو برای بک خط و نشون میکشید، دخترک رو مخاطب قرار داد
سهون- تا فهمیدم داری میای اینجا، زود خودمو رسوندم!
روبی با ناراحتی ازش فاصله گرفت و مشتی به سینش زد
روبی- یک هفتس که ازت بی خبرم! معلوم هست کجایی؟!
و شاکی به کوک اشاره کرد
روبی-دوست دیوونت گفت مردی!!
چهره ی سهون در هم رفت و بعداز مکثی، تظاهر به بغض کرد
سهون- راستش...با مرگ فاصله ای نداشتم....
و با انگشت گوشه چشم هاشو فشورد تا مثلا جلوی اشکش رو گرفته باشه
سهون- نمیدونی چی به من گذشت...واقعیتش اینه که منو...دزدیده بودن....
و زیر چشمی اول نگاه به چهره ی در هم رفته ی بک، و بعد روبی انداخت.بر خلاف انتظارش، روبی دست به سینه و با نگاهی شکار، براندازش میکرد.خواست پیاز داغشو بیشتر کنه که روبی با عصبانیت گفت
روبی- سهون...اینم یه دروغ دیگست؟!مثل چند هفته پیش که گفتی توی جنگل گرفتار خرس شدی یا زمانی که گفتی رفتی جنگ توی افغانستان؟!
سهون با ناباوری نالید
سهون- یااااا اینبار جدی میگم!!!واقعا منو دزدیده بودن!
و رو کرد به چهره ی پر از خنده ی بک و غرید
سهون- یا تو یه چیزی بگو! تو که اونجا بودی!!
بک خندش رو خورد و شونه ای بالا انداخت
بک- متاسفم من توی دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم!
سهون چشم غره ای بهش رفت و خواست حرفی بزنه که روبی پیش قدم شد
روبی- از اولشم باید حرف دوستاموگوش میکردم و با توی دختر بازه عوضی قرار نمیذاشتم.
و با قدم های بلند ازشون دور شد.
رفتن روبی هم زمان شد با شلیک خنده ی بکهیون.با افسوس سری تکون داد و خواست سوار ماشین بشه که سهون با نیش خند گفت
سهون-هی...باید ازت تشکر کنم! نمیدونستم چطور از سرم بازش کنم!
و مقابل چهره ی پر از حرص بکهیون، دستاشو توی جیب سُر داد و با بیخیالی به سمت باشگاه به راه افتاد.
کوک- هی؟!
با صدای کوک که مقابل باشگاه ایستاده بود و صداش میزد، از مسیر رفتن سهون نگاه گرفت.
کوک وقتی متوجه ی حواسه جمع بکهیون شد، ادامه داد
کوک- وکیل دو خواسته بیای داخل!
بک با اخم های درهم درب ماشین رو بست و از سوار شدن منصرف شد.اگه کیونگ کارش داشت، حتما به تلفنش تماس میگرفت...پس چرا از این پسره خواسته بهش خبر بده؟!
با فکری درگیر، پشت سرش کوک و سهون، وارد باشگاه شد.

 𝐇𝐞𝐥𝐥𝐨 𝐝𝐞𝐯𝐢𝐥Where stories live. Discover now