01_قاصدک

322 38 0
                                    

لب های زیبایش از همدیگر فاصله گرفتند. چشم هایش کاملا باز و متمرکز، پسر مقابل را دنبال میکردند. انگار به دنبال شکار لحظات پیدا شدن آن گودال مرگ در گونه او بود.

نامجون به این چهره خندید. چطور میتوانست انقدر خواستنی باشد؟

لبخندش اما، تپش قلب او را بالاتر برد و همان چیزی را به او هدیه داد که منتظرش بود. شکار مقابل چشم هایش بود اما از ضعف توان تکان خوردن هم نداشت. 

برق همیشگی چشم هایش روی گرداب کُشنده چال گونه او بود که دستش را آرام بلند کرد تا لمسش کند اما مثل قاصدکی که با لرزش شاخه اش، به ثانیه ای محو میشود، لبخندش را از دست داد.

اخم کرد. "اون و برگردون" لب زد. گرفتگی صدایش یا از خستگی بود یا از نزدیکی...

شست پسر کوچکتر میان تای ابروهایش قرار گرفت و ضربه ای آرام به پیشانی اش زد. "اخم نکن. عضلات صورتم اگه بخاطر زیاد لبخند زدن فلج بشن، میخوای چیکار کنی؟"

ابروهایش را بالا انداخت. "خسته ترم نکن. روز سختی داشتم"

بیشتر از این پسرک به اصطلاح [خسته] را منتظر نگذاشت. فاصله میانشان را برداشت و لب هایش را لمس کرد. طعم شیرینی داشت. همان بستنی شکلاتی که کمی پیش خورده بود؟

به بازی گرفتن نرمی پوست سرخ و نازک لب های او.. بعد شاید خزیدن انگشت هایش زیر تیشرت نازک او و در آخر.. لمس کردن تن سرد و لرزان او...

دوباره خودش را عقب کشید تا به او فرصت نفس کشیدن بدهد و همچنین، زیبایی چهره اش را ستایش کند. سوکجین دیگر چشم هایش را بسته بود و منقطع نفس میکشید.

"جین من و نگاه کن" کنار گوشش زمزمه کرد و عقب رفت. دستی روی سرخی گونه اش کشید. گوش هایش هم به کبودی میزدند. بار اول نبود... او فقط هر بار با این تغییر حالت هایش، فرصت خندیدن را به نامجون میداد و در دریای چال گونه اش غرق میشد.

وقتی چشم هایش را باز کرد، نامجون لبخند زد و پیشانی اش را بوسید. بینی اش را به بینی او تماس داد. سوکجین رو برگرداند. در چنین شرایطی امکان نداشت بتواند مستقیما آن دو تیله کنجکاوی که تمامش را زیر نظر داشتند، نگاه کند.

این بار نامجون کوتاه نیامد. سرش را در موهای او فرو برد و شقیقه اش را لمس کرد. نفس عمیقی کشید و خودش را از عطر آن بهشت دوست داشتنی که فرمانِ زندگی میداد، پر کرد. 

نقطه ضعفش را میدانست. دستش را دوباره زیر تیشرت او برد و پوست نرمش را لمس کرد. "دوست دارم" کنار گوشش زمزمه کرد و او را لرزاند. کار همیشگی اش بود اما سوکجین نمیتوانست عادت کند.

انگشتش را از قفسه سینه تا شکم او کشید و به نفس کشیدن های گاه و بی گاه بت زیبایش گوش سپرد.

"تمومش کن" شکایت کرد و نامجون را خنداند. اذیت کردن او خوشحالش میکرد. میدانست که جینش قرار است این ها را تلافی کند اما، باز هم می ارزید.

لاله گوشش را گاز ریزی گرفت. همان که رنگش به کبودی میزد. "متاسفم. تو فقط خیلی زیبایی" اما متاسف به نظر نمیرسید.

جین چشم غره ای رفت اما بعد از آن خندید. نامجون برایش ضعف کرده بود. همان احساسی که انگار دلت بخواهد محکم در آغوشش بگیری و رهایش نکنی.

احساسش به او اسمش هرچه که میخواست باشد... قطعا بالاتر از عشق بود.

**********

حقیقتا بعد از مقایسه کردنش با نوشته های قبلیم متوجه شدم قبلا خیلی ضایع مینوشتم🫡 البته مطمئنم چند وقت دیگه که برگردم و این و بخونم بازم ضایع بنظر میرسه.

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now