30_جه هی

82 26 1
                                    

وضعیت خانه اش بهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. تصور میکرد تبدیل به خانه ارواح شده و همه جایش پر از تار عنکبوت و گرد و غبار باشد اما به آن شدت نبود.

چون از عنکبوت ها میترسید، جونگ کوک را با خودش برده بود. حالا نه اینکه نقش سوپرمن را ایفا کند. حضورش دلگرمی بود. هردو مشغول تمیز کردن خانه شدند. نقش جونگ کوک فقط جابه جا کردن مبل ها و میز بود. جین اگر آنها را بلند میکرد، ممکن بود بازویش را از دست بدهد.

بعد از گذشتن نیمی از روز، جین از خستگی روی زمین نشست و جونگ کوک هم کنارش خوابید.

"اینجا هیچی نیست. میرم پایین. چی میخوای برات بخرم؟" جین پرسید و خواست بلند شود اما جونگ کوک جلویش را گرفت و خودش زودتر بلند شد.

"من میرم. چی میخوای؟" پرسید.

"یه چیز.. خنک" ساده جواب داد و خندید. "اون در و باز بذار اصلا نمیتونم وقتی برگشتی بلند بشم برات بازش کنم" ادامه داد و همان جا خوابید.

"عاشقتم هیونگ" جونگ کوک با طعنه گفت و قبل از خارج شدن از خانه، چشمکی برایش زد.

مدتی که گذشت، صدای باز شدن در را شنید. "اومدی؟" بدون آنکه نگاه کند، پرسید.

"جینی اوپا؟"

قلبش با شنیدن این صدا فشرده شد. سراسیمه نشست و به طرف او چرخید. "جه هیا.. بیا اینجا ببینمت کوچولو" دست هایش را برای دختر بچه باز کرد و طولی نکشید که جه هی، در آغوشش فرو رفت.

آنقدر محکم بغلش کرده بود که انگار میترسید از دستش سر بخورد. موجود کوچولو.. وقتی جین آنجا را ترک میکرد، سه سالش بود و حالا بعد از گذشت دو سال، او هنوز آنقدر کوچک بود که انگار اصلا رشد نکرده بود. خیلی کوچک بود.

"اوپا.. چرا من و تنها گذاشتی؟ قول دادی زودی برگردی" جه هی با بغض گفت.

جین اصلا توقع نداشت که خواهر کوچولویش هنوز هم او را به یاد داشته باشد. خودش هم از سن سه سالگی اش چیزی به یاد نمی آورد. فقط یک چیز بود و آن هم.. چهره نوزاد کوچکی بود به نام تهیونگ.

"میدونم عزیزم. از دست اوپا ناراحتی؟" پرسید و موهای روشن دخترک را بوسید.

جه هی کمی خودش را عقب کشید تا او را ببیند. با چشم های سرخش، به جین نگاه کرد و سر تکان داد. "نه. ولی دیگه نباید بری" دوباره دست هایش را دور گردن جین حلقه کرد.

"اوه. این جه هی کوچولوی منه؟" این بار جونگ کوک بود. جه هی اما گردن جینی اوپای خودش را رها نکرد. جونگ کوک دلخور شد و کنارشان نشست. "اوپا رو تحویل نمیگیری جه هیا؟" دوباره صدایش زد.

جه هی چرخید و او را نگاه کرد. "من دلم برای جینی اوپا تنگ شده" سریع گفت و بعد، جین او را از پشت بغل کرد و روی پای خود نشاند.

"پس خبری از خوراکی نیست" جونگ کوک گفت و خرید ها را پشت خودش مخفی کرد.

"بده من. بچه رو اذیت نکن" جین گفت و خوراکی ها را مقابل جه هی گذاشت تا هر کدام را میخواست، انتخاب کند.

یک بسته شکلات برداشت و آن را به دست جین داد تا برایش باز کند. او هم همین کار را کرد. فکر نمیکرد خانواده ای که جه هی را به سرپرستی گرفته بودند، بعد از گذشت دو سال در آن خانه مانده باشند.

"اوپا وقتی نبودی.. نامجونی اوپا اومد دنبالت. اون من و نشناخت ولی چیزی بهش نگفتم" بعد رو به جین کرد و با بغض ادامه داد. "فکر کردم تو هم وقتی برگردی من و نمیشناسی"

جین موهایش را بوسید. "چطور میتونم خواهر کوچولوی خودم و فراموش کنم جه هیا" اطمینان داد و انگشتش را آرام زیر چشم های او کشید تا اشک هایش را پاک کند.

نامجون به آنجا رفته بود اما چرا؟ چرا باید دنبالش میگشت؟

مدتی بعد، جونگ کوک و جه هی روی کاناپه به خواب رفته بودند. جونگ کوک حتی در خواب هم، جه هی را محکم نگه داشته بود تا از روی مبل پایین نیفتد.

جین نمیتوانست پتو های پر از گرد و غبار را روی آن دو بیندازد پس فقط پالتویش را روی آنها کشید و بعد، کنار در اتاق ایستاد. آن را باز نکرده بود و بالاخره، باید این کار را میکرد.

(چیزی نیست سوکجین. این فقط اتاقته. قراره مثل قبل باشه) با خودش گفت و سرش را پایین انداخت. دستگیره را کشید و آن را باز کرد.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now