32_نزدیکی

77 25 1
                                    

سه روزی میگذشت. سه روز از زمانی که به خانه خودش برگشته بود، میگذشت. مانند هر شب، دوش سریعی گرفت. لباس هایش را پوشید و موهایش را در آن اتاق خشک کرد. بعد، برای چند ثانیه به تخت نگاه کرد. وقتش بود؟

رو برگرداند. نه وقتش نبود. پتویش را برداشت و روی همان کاناپه خوابید. اینطوری بهتر بود.

هنوز فرصت نکرده بود به پرورشگاه برود. جه هی گفته بود که میخواهد همراهش باشد. تهیونگ و جونگ کوک هم همینطور...

اول میخواست برای بچه ها خرید کند. هر چیزی مثل خوراکی و اسباب بازی.

خانه اش سرد بود و نمیتوانست بخوابد. بلند شد و در تاریکی، برای خودش هات چاکلت درست کرد. بعد کنار پنجره ایستاد تا پرده ها را بکشد و با این روش، شاید خانه گرم تر شود.

به پایین و مقابل ساختمان نگاه سریعی انداخت و چرخید اما بعد، متوقف شد. دوباره پایین را نگاه کرد. درست میدید؟ نامجون آنجا چه کار میکرد؟

نفهمید چرا. انگار اصلا مغزش درست کار نمیکرد. فقط سویشرت خاکستری رنگش را برداشت و از خانه بیرون رفت. منتظر آسانسور هم نماند. پله ها را دوتا یکی پایین رفت و از ساختمان خارج شد.

جلو رفت و همان جایی ایستاد که نامجون را چند لحظه قبل دیده بود اما.. او دیگر آنجا نبود.

بخاطر دویدن، به نفس نفس زدن افتاده بود. روی زانوهایش خم شد و به سختی نفس کشید. اصلا چرا این کار را کرده بود؟ حتی اگر او نامجون بود هم، چه دلیلی داشت که دنبالش برود؟

صاف ایستاد و آنقدر شوکه شد که یک قدم عقب رفت. چند بار سریع پلک زد و او هنوز آنجا بود. نامجون مقابلش ایستاده بود.

"اوه خب.. تو برگشتی اینجا؟"

دومین بار.. برای دومین بار صدایش را شنید. انگار میخواست مکالمه ای را شروع کند.. اما جین چندان مشتاق نبود.

لبه های لباس را نگه داشت و آنها را بیشتر به همدیگر نزدیک کرد تا بدنش گرم شود گرچه فایده ای نداشت. سر تکان داد.

"میتونم.. جلوتر بایستم؟"

جین گردنش را کج کرد و ابروهایش را ناخواسته بالا انداخت. بعد تازه یادش آمد. آن شب در خیابان، به او گفته بود که نزدیک نشود. داشت به آن اشاره میکرد؟ چه وضعیت خنده داری. خجالت آور بود.

جین با یادآوری آن، تقریبا سرخ شده بود. فقط برای تایید سر تکان داد و نگاهش را از او گرفت.

نامجون چند قدم سریع برداشت. جین ممکن بود بخاطر ضعف روی زمین بیفتد اما.. خودش را محکم نگه داشته بود.

مقابلش ایستاد. لرزش پسر بزرگتر کاملا واضح بود. "سوکجین شی" این بار صدایش زد.

جین لرزید. سوکجین شی؟ درست بود. آنقدر نزدیک نبودند که بتوانند فقط اسم های همدیگر را بگویند مگر نه؟

و این کوچکتر بودنِ نامجون همیشه مانع بود..

"میشه حرف بزنیم؟"

چه جوابی باید میداد؟ اگر قبول میکرد پس حتما.. دیوانه شده بود؟

"اوهوم"

قطعا دیوانه شده بود.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now