68_به یادِ گذشته

97 24 5
                                    

بلیز آستین بلند مشکی رنگی را که از انتهایی ترین قسمت کمد عمیقش بیرون کشیده بود، از سر او رد کرد و بعد از اینکه لباس روی تنش نشست، موهایش را از زیر آن بیرون کشید. کمی عقب رفت و سر تا پایش را از نظر گذراند. لبخندی زد. "گم نشی"

جین چشم غره ای رفت. به آستین های لباس نگاه کرد و دست هایش را بالا گرفت. "اینارو.."

نامجون سعی کرد خنده اش را مخفی کند. چندان موفق نبود. "تا میزنم. باشه" مچ دستش را از روی پارچه لباس نگه داشت و شاید دو بار تا زد که انگشت هایش مشخص شدند. "بیا بشین موهات و خشک کنم"

"ولشون کن" بی حوصله گفت. به گردنبدی که حالا روی تیشرت خاکستری رنگ او خوابیده بود چشم دوخت.

نامجون حوله را روی سرش جابه جا کرد تا حداقل کمی موهایش را خشک تر کند. اگر نمیخواست برایش سشوار بکشد، مجبورش نمیکرد. "سرد نیست؟" دمای اتاق برای نامجون کاملا خوب و معمولی بود اما برای جین..

لمس کردن سرمای بدنش جور دیگری زیبا و لذت بخش بود.

جین به آرامی سر تکان داد. "تحملش سخت نیست" از اینکه همیشه باعث نگرانی او میشد، متنفر بود. چه در گذشته و چه..

نامجون پتو را از روی تخت برداشت و بالش را به دست جین داد. "بیا بریم پایین" و قبل از آنکه فرصتی برای مخالفت به او بدهد، دستش را کشید و از اتاق بیرون رفت.

در همان تاریکی، راهش را پیدا کرد و به سالن رسید. آنجا روشن تر بود چون شومینه ای قرار داشت که نورش به دیوارهای آن خانه میتابید. جین فرصتی داشت تا اطراف را ببیند.

در یک گوشه کتابخانه ای بزرگ قرار داشت. حدس زدن اینکه نامجون آن ها را چیده بود، کار سختی بنظر نمیرسید. حتما ساعت ها وقت گذاشته بود تا رده بندی دیوئی و ارتفاع کتاب ها را همزمان در نظر بگیرد و دروغ چرا؟ جین حتی به توجهی که نامجون به آن کتاب ها کرده بود هم، حسادت میکرد.

برای کتاب ها اخمی کرد انگار که متوجه احساساتش میشدند. بعد رو چرخاند. شومینه در جهت مخالفِ (کتابخانه کذایی) بود و یک دست مبل راحتی در نزدیکی اش چیده شده بود.

نامجون روی نزدیک ترین مبل به شومینه نشست و بالش را از دست جین گرفت. آن را در جای درستش قرار داد. دست هایش را برای در آغوش کشیدن جین، باز کرد و منتظرش ماند.

جین خودش را به او سپرد و در آغوشش رها شد‌. چند دقیقه بعد، نوازش های آرام و ممتد دست های گرم نامجون روی بدنش، تبدیل به ماساژ دادن شکم و کمرش شد که به مراتب احساس بهتری داشت.

کاملا به او تکیه کرده و پاهایش را روی مبل دراز کرده بود. "دقیقا همونجا" لب زد و سرش را رو به جلو خم کرد تا نامجون، گردنش را ماساژ دهد‌.

نامجون بالاخره حرکاتش را متوقف کرد تا او را به طرف خودش کشیده و اجازه داد سر روی دستش بگذارد. "دقیقا همینجا"

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now