80_بینایی

116 27 10
                                    

نگاهی به پسرِ خوابیده روی تخت انداخت. تلاش کرد تا جلوی لبخند زدنش را بگیرد؛ اما چندان موفق نبود. چراغ را خاموش کرد و جلو رفت تا دقیقا کنار تخت بایستد.

پسر کوچکتر همچنان بی حرکت مانده بود؛ گرچه فشردگیِ بیش از حدِ پلک‌های لرزانش از نگاه جین دور نماند.

تصور کرده بود که معشوقه‌اش اتاق را ترک کرده است؛ چرا که یک چشمش را باز کرد و بلافاصله با دیدنِ جین درست بالای سرش، از جا پرید و به هِدر تخت تکیه داد. دست روی سینه‌اش گذاشت و به خنده‌های پسر بزرگتر چشم غره رفت. "سکته‌م دادی جین!"

"اوه واقعا؟" نیشخندی زد و خم شد تا دستش را روی موهای پسر بکشد. زبریِ کف دستش احساس خوبی داشت. نامجون با موهای به ارتفاعِ یک سانتی متر هم دیدنی و جذاب بود. "قول دادی نامجونا" روی تخت نشست و خودش را جلو کشید تا زانوهایش را به دورِ ران‌های پسر دیگر قفل کند.

نامجون اما نگران بود. چشم‌هایش را از تیله‌های براق و نگاهِ‌های پوشیده از شیطنتِ جین نمی‌گرفت و در دل آرزو می‌کرد تا معشوقه‌اش پشیمان شود. "می‌دونم چه غلطی کردم.."

"پس می‌دونی" دست‌هایش را روی شونه‌های او گذاشت. به آرامی حرکتشان داد تا آنها را پایین بیاورد. انگشت‌هایش ماهرانه دکمه‌ها را در کمترین زمان باز کردند و نگاهش به سمتِ زنجیر کشیده شد.

نامجون برای یک لحظه به کلمات قبلی‌اش فکر کرد و دست‌های جین را نگه داشت. "نه! نمی‌دونم. یادم نمیاد. ثابت کن که همچین قولی دادم"

جین ابتدا ابرو بالا انداخت و بعد، لبخند زد. دست‌های نامجون را کنار زد و انگشت‌هایش را زیر چانه او گذاشت تا سرش را به طرف دیگری بچرخاند. خم شد و لب‌هایش را به پوست تیره معشوقه‌ا‌ش رساند.

گردنش را بوسید و لب‌هایش را روی ترقوه پسر کشید. خیلی زود، یک دست نامجون میان موهایش فرو رفت و او را نزدیک‌تر کشید. جین هرچه در توانش بود را به کار گرفت و جای جای پوستش را به آرامی بوسید.

"بیا اینجا ببینم" نامجون تمام مدت را به سختی تحمل کرده بود؛ اما زمانی که فرو رفتن دندان‌های پسر بزرگ‌تر را جایی نزدیک به ترقوه‌اش احساس کرد، سر او را بالا کشید تا لب‌هایش را شکار کند.

اجازه هیچ حرکتی نداد و فقط خودش بود که سرخیِ خاص او را می‌بوسید. جین به کم طاقتی پسر خندید و خودش را عقب کشید، قبل از بلند شدنِ صدای شکایت کردنِ نامجون، بوسه را این بار خودش شروع کرد تا به پسر کوچکتر بفهماند که تصمیم قطعی‌اش را گرفته و قرار است جاهایشان عوض شوند.

نامجون چاره‌ای نداشت جز آنکه کنترل بوسه را به او بدهد؛ اما انکار نمی‌کرد که از کشیده شدن زبان جین بر لب‌هایش، خوشش آمده بود.

دست‌هایش را کنار گردن سفید و بلند پسر بزرگ‌تر قفل کرد و همزمان با او، از ادامه بوسه عقب کشید.

"اعتراف کن که دوست داری من انجامش بدم"

پسر کوچکتر نگاه نگرانش را به او داد و خودش داوطلب شد که پیرهنش را در آورده و پایین تخت بیاندازد. "فقط بگو که... درد داره؟"

نفهمید چه شد که مشت‌های ضعیف جین بر سینه‌اش نشستند؛ اما به خودش آمد و دید که دوباره به پشت روی تخت خوابیده و ضربات نه چندان بی جان پسر هنوز هم به بدنش برخورد می‌کنند.

"عوضی! واسه‌ت مهم نبود که منم درد کشیدم؟" غر زد و تیشرت خودش را بالا کشید و حلقه آستین‌ها را از بازوهایش رد کرد تا آن را کناری پرت کند. "آره. دردش خیلیم زیاده"

نامجون کمر ظریفش را نگه داشت و او را جلو کشید. "می‌خوای بگی مراقبت نبودم؟" گردنش را عمیق بوسید و به این شیوه خیلی کوتاه معذرت خواست.

البته که جین منظوری از آن حرف‌ها نداشت. اگر این رابطه را نمی‌خواست که انجامش نمی‌داد. با بوسه عاشقانه نامجون، لبخندی زد و لب‌هایش را کنار گوش او رساند. "می‌رسیم به جای خوبش"

سرش را پایین کشید. لب‌هایش را از روی پوست تقریبا خیس از عرق پسر رد کرد تا به شکمش رسید. بوسه‌هایش را ادامه داد و سر بلند کرد تا لرزش‌های کوچک او را ببیند.

"جین.."

"جانم"

"زود انجامش بده که تموم بشه دیگه لعنتی!"

غر زدن‌هایش جین را وادار به خندیدن کرد. بوسه کوتاهی بر لب‌هایش گذاشت؛ اما فاصله نگرفت. همانجا به حرف آمد. "کافیه کیم نامجون. تو انجامش بده"

چشم‌های نامجون تا آخرین حد باز شدند و او بازوهای معشوقه‌اش را گرفت تا او را به عقب ببرد و جدیت را از نگاهش بخواند. "جدی می‌گی؟"

جین لبخند زد و دوباره موهایش را نوازش کرد. "اوهوم. می‌خواستم یکمی اذیتت کنم" به ثانیه نکشید که کمرش به تخت برخورد کرد و خیره به پسر کوچکتر که با ذوق نگاهش می‌کرد، سر کج کرد. "آقای کم طاقت. امشبم من مالِ تو"

نامجون لب‌هایش را زبان زد و خم شد تا کنار گوشش لب بزند. "عاشقتم جین"

پسر بزرگ‌تر، چشم چرخاند و دست‌هایش را به دور گردن او حلقه کرد. "می‌دونم. تا پشیمون نشدم..."

اما جمله‌اش را نیمه‌ تمام رها کرد زمانی که لب‌هایش گرفتارِ کیم نامجون شدند. لبخندی زد و به آرامی چشم‌هایش را بست. بعدها هم می‌توانست فرصتِ تلافی کردن پیدا کند.

*The End*

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now