54_نگران

79 27 1
                                    

وقتی چرخید و به جای طرح خاکستری همیشگی دیوار اتاقش که تخت درست به آن چسبیده بود، این بار جسم نرمی را مقابل چشم هایش دید، کمی عقب رفت و زمانی که احساس کرد چیزی پشت سرش قرار ندارد تا وزن بدنش را نگه دارد، از جا پرید و صاف نشست.

با وحشت اطراف را نگاه کرد و هر دو دست را روی سرش گذاشت. سردرد باعث شده بود دیدش تار شود. چندین بار پلک زد تا بهتر ببیند. اول همه چیز غریبه بود و بعد بالاخره فهمید که شب گذشته دقیقا چه اشتباهی کرده است.

جسم نرم در واقع قسمتی از کاناپه بود. کاناپه ای که سوکجین باید روی آن میخوابید و حالا خودش کجا بود؟

خانه آنقدری آرام بود که انگار مدت ها رنگ هیچ موجود زنده ای را به خودش ندیده بود. پاهایش را روی زمین گذاشت تا بلند شود اما آن پایین، درست کنار مبل روی زمین...

جین آنجا خوابیده بود. روی زمین بدون آنکه بالش یا پتویی داشته باشد. هودی اش کمی بالا رفته بود و بلیز زیرش را نمایان میکرد. حتی آستین های لباسی که زیر هودی اش پوشیده بود هم از آستین های هودی جلو زده بودند و نامجون به این فکر افتاد که (با این همه لباس خفه نمیشه؟)

موهای بلند مشکی رنگ، صورتش را میپوشاندند و چند طره جدا افتاده هم روی گردن برهنه اش خزیده بودند و منظره دیدنی اش را کامل میکردند.

خواست موهای او را کنار بزند که جین کمی چرخید. در خودش جمع شد و دست هایش را بغل گرفت. هنوز هم سردش بود؟

پتو را به آرامی روی او کشید و از روی مبل بلند شد تا از کنارش رد شود. اطراف را به دنبال کتش گشت و آن را دید که به جا لباسی کنار در آویزان شده بود.

کنار در ایستاد. آخرین نگاه را به آن خانه و جینی که احتمالا قرار بود از آسیب گردن و کمرش بخواهد او را از زندگی محو کند، انداخت. عذاب وجدان بود که ذره ذره وجودش را میخورد.

در را بدون آنکه کوچکترین صدایی بدهد، بست و با قدم های سریع خودش را به خارج از ساختمان رساند. موبایل را از جیب کتش در آورد و شماره هوسوک را گرفت.

"چیه؟ دیشب سالم رسیدی خونه؟"

چشم غره ای به میزان نگرانی صمیمی ترین دوستش رفت که اگرچه دیده نمیشد اما برای حالِ روحی خودش خوب بود. "کمکم کن"

"چه خبر شده؟ خوبی؟" صدایش رفته رفته نگران تر میشد.

دستی میان موهایش کشید و با حواس پرتی از خیابان رد شد. ماشینی درست در یک قدمی اش متوقف شد و برایش بوق زد. سری تکان داد و عبور کرد. ذهنش درگیر تر از آن بود که به آن ماشین و راننده اش اهمیت بدهد. "بهش گفتم باهام بخوابه"

هوسوک ساکت ماند. شاید نمیدانست چه بگوید یا شاید خیلی هم خوب میدانست که چه باید بگوید. "به کی گفتی کیم نامجون؟" بدبختانه فقط یک نفر به ذهنش میرسید. حتی هوسوک هم برای اینکه به او فکر کرده بود، ناراحت و عصبی شد اما... این کار از کیم نامجون برمی آمد.

"کیم سوکجین"

**********

بچه ها فیک جدیدم و پابلیش کردم. یه نگاهی بهش بندازین شاید خوشتون بیاد🫡

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें