76_فردا

80 28 4
                                    

"هیونگ"

از جا پرید و نگاهش را به سمت در چرخاند. بعد از دیدنِ برادرهایش، انگشت روی لب‌هایش گذاشت تا ساکت بمانند. بلند شد و خودش را کنار تخت رساند. چند ساعتی از خوابیدنش می‌گذشت.

کمی خم شد و به آرامی بازوی پسر را لمس کرد. "نامجون.. بیدار شو" نوازش‌هایش را برای بیدار کردنِ او ادامه داد.

نامجون کمی تکان خورد و با چشم‌های بسته لب باز کرد. "بیدارم جین"

"پسرا اومدن" کنار گوشش زمزمه کرد و به بقیه اشاره داد تا وارد شوند. زمانی که به نامجون برای نشستن کمک می‌کرد، تهیونگ و جونگ‌کوک خودشان را نزدیک‌تر رساندند و هوسوک همچنان با ناباوری به وضعیت بهترین دوستش نگاه می‌کرد.

تهیونگ دسته گل‌ طبیعی از گل‌های زرد رنگی که متعلق به گلخانه خودش بودند را کنار تخت قرار داد و دست روی شانه هیونگش گذاشت تا آن‌ها را به او نشان دهد.

جونگ کوک نگاه نگرانش را روانه چهره خسته جین هیونگش کرد که جین لبخندی مصنوعی زد و قدم‌هایش را برای نزدیک‌ شدن به هوسوک برداشت. بازوی او را گرفت و لب‌هایش را کنار گوش او کشید. "مراقبش باش و چراغ رو روشن نکن" قدمی عقب رفت و رو به کوچک‌ترین برادرش کرد. "کوکی باهام بیا"

"کجا می‌ری جین؟"

پسر بزرگ‌تر پلک‌هایش را برهم گذاشت و کنار در ایستاد. "یه چیزی برای خوردن بگیرم" جونگ‌کوک را همراه با خودش بیرون از اتاق کشید و قدم‌های سریعی برای زودتر خارج شدن از فضای خفه‌کننده بیمارستان برداشت.

"هی‌.هیونگ"

جین ایستاد؛ اما فقط زمانی که از بیمارستان خارج شده بودند. رو برگرداند و با چشم‌های براقش سر کج کرد. "معذرت می‌خوام جونگ‌کوک. هیونگت و ببخش. این مدت فقط به فکر خودم بودم و تو رو.."

جونگ‌کوک فاصله میا‌ن‌شان را طی کرد و انگشت روی لب‌های لرزان هیونگش گذاشت. "چی داری می‌گی؟" خندید تا او را بخنداند. "قضیه عشق و عاشقی؟ هیونگ! سونبه‌ای که گفتم ازش خوشم اومده، خودش دوست پسر داره و نمی‌دونی چقدر به خاطرش خوشحالم؛ چون می‌خواد باهام دوست باشه"

جین لبخند‌های پسر را می‌شناخت. تمام توجه و دقتش را به کار گرفت و جونگ‌کوک در آن لحظه واقعی‌ترین لبخندش را نشان می‌داد. پسر بزرگ‌تر به خودش اجازه داد تا بغضش بشکند و عقب رفت.

جونگ‌کوک با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. "هیونگ چی شد؟ گفتم که..." اما بعد ساکت ماند. جین برای خودش و رابطه‌ای که تازه ترمیم شده بود اشک می‌ریخت؛ جوری که انگار تمام مدت منتظر این لحظه مانده بود.

دستش را گرفت و او را به طرف نزدیک‌ترین نیمکت فلزی کشاند. بعد از نشستن، او را مجبور کرد تا کنارش جای بگیرد و سر بر شانه‌اش بگذارد. هیونگش فقط پیش از این یک بار مقابل او اینطور شکسته بود؛ همان زمانی که توسط معشوقه‌اش فراموش شده بود.

اشک ریخت. آنقدر گریه و شکایت کرد که چشم‌هایش سرخ و پلک‌هایش متورم شدند؛ اما دست بردار نبود.

"هلاک شدی هیونگم. حرف بزن. فکر کردی اگه بقیه چشم‌هات و ببینن چی قراره بهشون بگی؟ به نامجون هیونگ چی می‌خوای جواب بدی؟"

خجالت‌زده خودش را عقب کشید و ناشیانه دست روی صورت و چشم‌هایش کشید تا آرام بگیرد. "من و نمی‌بینه کوک" به سختی نفس کشید و تلاش کرد تا جلوی خودش را برای دوباره گریه کردن بگیرد. "مثل قبل... نگاهش و از دست دادم"

جونگ‌کوک فقط توانست هیونگ آسیب دیده‌اش را در آغوش بکشد و دست‌هایش را نوازش‌گونه روی کمر او بکشد. "جراحی می‌کنه مگه نه؟ اون خوب می‌شه و برمی‌گرده بغل خودت. اول و آخرش مال خودته" ترجیح می‌داد به خطر‌هایی که جان او را تهدید می‌کردند، اشاره نکند.

"من طاقت ندارم... اگه از دستش بدم می‌میرم جونگ‌کوک"

برادر کوچک‌تر فقط او را بیشتر به خودش فشرد و بغضش را قورت داد. خودش هم می‌دانست. هیونگش تحملِ دوباره از دست دادنِ آن پسر را نداشت.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now