41_دعوت

85 28 1
                                    

نامجون با دستپاچگی جین را تا جلوی در خانه اش دنبال کرد اما آنجا انگار یک نفر دیگر دستپاچه تر بود. دو بار رمز در را اشتباه وارد کرد. یک بار به جای عدد پنج، دو را وارد کرد و بار دیگر شش را..

در آخر نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا دست لرزانش را آرام کند. با خودش چه فکری کرده بود؟ چرا نامجون را به داخل دعوت کرد؟ مردم بعد از جدایی از دوست پسرشان، او را به خانه شان هم دعوت میکردند یا او اولین نفر در دنیا بود؟

حتی به یاد نداشت قبل از خارج شدن از خانه، آن را مرتب کرده بود یا نه. اگر منظره خانه اش شبیه میدان جنگ بود باید چه کار میکرد؟

دعوت کردنش به کنار. چرا نامجون جوری قبول کرده بود انگار که منتظر دعوتش بوده است؟

بالاخره در را باز کرد. سریع اولین کلید چراغ را لمس کرد تا آن را روشن کند. در را باز نگه داشت تا نامجون وارد شود و بعد آن را بست.

پالتوی بلندش را آویزان کرد و نگاهی به خانه اش انداخت. مرتب بود اما..

نگاهش روی بالش و پتوی روی کاناپه ماند. کدام احمقی تخت را رها میکرد تا به فکر خوابیدن روی کاناپه باشد؟

با عجله آن ها را برداشت و داخل اتاقش پرت کرد. در را محکم بست و به آن تکیه کرد. هنوز هم دستگیره در را محکم نگه داشته بود. "میتونی بشینی" به کاناپه ای که حالا خالی از رخت خوابش بود اشاره کرد.

نامجون سر تکان داد و نشست. با آنکه فقط یکبار آنجا رفته بود اما، آن خانه تغییر زیادی نکرده بود. در واقع اصلا تغییر نکرده بود.

همان یک کاناپه راحتی و بزرگ، مقابل تی وی بود. آشپزخانه اوپن هنوز هم ظاهر تمیز و مرتبی داشت. یا از آشپزی لذت میبرد و یا اصلا از آن استفاده نمیکرد.

دیوار های خانه رنگ شیری داشتند و با چیدمان وسایل خانه که بیشترشان در رنگ تیره بودند، تضاد بزرگی داشت.

جین مشغول بازی با انگشت هایش شد. قدم های سریعش را به طرف آشپزخانه برداشت. آب جوش را آماده کرد و با دو ماگ هات چاکلت برگشت. زمانی که آن را مقابل نامجون گذاشت، تازه یادش آمد که اصلا درباره نوشیدنی از او نپرسیده است. ضربه ای به پیشانی اش زد. "ببخشید نپرسیدم که.."

نامجون ماگ را از دستش گرفت. "هات چاکلت دوست دارم" سریع گفت و کمی از آن را نوشید.

البته که دوست داشت. قبلا هر شب آن را برای جین آماده میکرد و این باعث شد تا از هات چاکلت خوشش بیاید. جین به یاد داشت که چطور نیمه شب هردو تلاش میکردند آن یکی از روی تخت بلند کنند تا برود و هات چاکلت را آماده کند. اکثر مواقع جین برنده میشد و نامجون را بیرون میکرد.

با بیشترین فاصله از او روی کاناپه نشست و به دسته آن چسبید. کم کم داشت در پهلویش فرو میرفت که خودش را کمی صاف کرد.

"تغییرش ندادی" زیرلب گفت و خم شد تا ماگ را روی میز چوبی مقابلش بگذارد.

جین اطراف را نگاه کرد. حوصله نداشت آنجا را تغییر بدهد یا واقعا نمیخواست؟

در جوابش سر تکان داد. کمی از نوشیدنی اش را مزه کرد. زبانش را سوزاند اما نشان نداد. بغضش را فرو برد. دلیل این یکی را هم نمیدانست. به خاطر حضور او بود یا درد نه چندان ضعیفی که داشت؟

"میشه فقط.. سر تکون ندی؟"

هاج و واج نگاهش کرد. آرام اما تعجب رنگ باخت و جای خودش را به اخم داد. ماگ را محکم تر نگه داشت. "ازم میخوای چی بگم؟" عصبی بود و حق را به خودش میداد. اگر به خودش نمیداد عجیب میشد.

"من فقط منظورم..." در مقابلش سکوت کرد. شاید آن گره کور میان ابروهای زیبا و منعطف پسر مقابلش دلیل این سکوت بود. شاید هم عصبانیت جالبی که برای اولین بار شاهدش بود. "نمیخواستم ناراحتت کنم" ادامه داد.

"حقیقت اینه که.. تو خودت هم نمیدونی از من چی میخوای مگه نه؟"

نوبت او بود که حرف درست را بزند. ذهنش را میخواند؟ نامجون را فقط قبل از قضیه فراموشی اش میشناخت اما با این حال.. این شخص جدید هم مقابلش مغلوب بود؟

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Место, где живут истории. Откройте их для себя