06_نیمه کاره

124 30 1
                                    

به نقاشی نیمه کاره اش نگاه کرد. شبیه نبود. از کنج ذهنش آن را بیرون کشیده بود اما اصلا آن چیزی نبود که میخواست. قلموی رنگی اش را روی بوم کشید و طرح را زیر رنگ های نامربوط، دفن کرد.

از روی صندلی بلند شد. دوباره نگاهش کرد. اخمی روی صورتش شکل گرفت. به پایه لگدی زد و بوم را روی زمین انداخت. به دنبالش، پالِت هم روی بوم افتاد. منظره ای دیدنی شده بود.

"واو. چه افتضاحی"

چرخید و به مادرش که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد. او هم دیگر از کارهای پسرش تعجب نمیکرد. به آنها عادت کرده بود. با لبخند آرامش بخشی نگاهش میکرد تا شاید او هم متقابلا.. اما نه! فایده ای نداشت. پسرش با لبخند غریبه بود.

با شرمندگی سر خم کرد و دستی میان موهایش کشید. "تمیزش میکنم مامان" لب زد. خودش هم عمیقا از این شرایط خسته شده بود.

"مسئله این نیست. مهم اینه که اینکار برات فایده ای داره؟ آرومت میکنه؟" مادرش پرسید و جلوتر رفت. دستی روی موهایش کشید و آن ها را برهم ریخت. "نمیخوای برگردی کُره؟" ادامه داد.

چیزی نگفت اما با این سوال، انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته بودند. خشکش زد. هیچوقت حتی به برگشتن فکر هم نکرده بود. "تو میخوای برگردم؟"

اصلا چرا باید برمیگشت؟ مگر کسی منتظرش بود؟

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now