63_مرهم...خنجر؟

92 26 4
                                    

چشم هایش از اینکه مدت زیادی در تاریکی به صفحه لپتاپ نگاه کرده بود، درد میکردند. چند بار پلک زد تا از سوزش آنها کم کند. سرش را بلند کرد تا جینی را ببیند که کنار دختر بچه روی تخت خوابیده بود. دست هایش را طوری اطراف جه هی پیچیده بود تا از روی تخت به پایین نیفتد.

وقتی جه هی از شهربازی برگشت، حتی فرصت نکرد لباس هایش را عوض کند. از خستگی در آغوش جین بیهوش شد و او هم به دنبالش. نامجون که قرار نبود آنجا بماند.. به خودش آمد و دید که تا ساعت سه صبح مشغول آماده کردن پروژه بوده است.

بلند شد تا از اتاق بیرون برود. لیوانی برداشت و بعد از نوشیدنِ آب، مقابلِ سینک ایستاد. با حسِ سرگیجه ای که به جانش افتاده بود، به دو لبه کانتر چنگ انداخت تا بایستد. سرش را پایین انداخت و چشم هایش را بست. با حس گرم شدن لب هایش، دستی روی آنها کشید و به قرمزیِ خون خیره ماند.

دستش را زیر آب گرفت و صورتش را شست. خونریزی از بینی اش متوقف نمیشد و حتما به این خاطر بود که آن اواخر، بیش از حد از خودش کار کشیده و شب تا صبح بیدار مانده بود.

دستمالی از گوشه آشپزخانه برداشت تا صورتش را خشک کند و چرخید که با دیدنِ جین در تاریکی از جا پرید. خنده اش گرفته بود و از طرفی انگار خونریزی اش شدت پیدا میکرد. "سکته‌م دادی" دستمال دیگری برداشت.

جین تکان نخورد و حرفی نزد. فقط در ورودی آشپزخانه ایستاده بود و با... شاید با وحشت به نامجون نگاه میکرد. قدمی به جلو برداشت و لرزش بدنش را نادیده گرفت. "چ.چی شد؟"

"نمیدونم. از سر و صدای من بیدار شدی؟"

جین فاصله میانشان را برداشت. هر دو بازوی او را نگه داشت و مستقیم به چشم هایش خیره شد. "قبلا اینجوری شدی نامجونا؟" آن لحظه برای نامجون تنها چیزی که اهمیت داشت، مردمک های لرزان پسر مقابلش بود‌.

"این فقط.. بخاطر خستگیه" گیج بود. چرا جین باید آنقدر حساسیت نشان میداد؟

رو برگرداند‌. بازوهای او را رها کرد و خودش را عقب کشید. "میترسونیم" صدایش گرفته شده بود.

حدس زدنش زیاد سخت نبود. شاید نامجون در ابتدا از رفتار او گیج شده بود اما.. میفهمید. خونریزی اش تقریبا بند آمده بود. جلو رفت و دست هایش را دور او حلقه کرد. "متاسفم" کنار گوشش لب زد. "قبلا.. اینجوری میشدم؟" با احتیاط پرسید. شاید این یکی از دردآور ترین خاطراتی بود که جین به یاد می آورد.

جین پلک هایش را برهم گذاشت. "زیاد" واقعیت همین بود. علائم نامجون برای جین ترسناک ترین بودند. همه شان را.. هنوز حفظ بود.

نامجون عقب رفت تا او را ببیند. "چرا بیدار شدی؟" دستش را نگه داشت تا او را دنبال خودش از آشپزخانه بیرون ببرد. در تاریکی، روی کاناپه نشست و او را که انگار در دنیای افکارش گم شده بود، کنار خودش کشید.

جین سر پایین انداخت. هنوز هم آن صحنه از مقابل چشم هایش میگذشتند. "خواب بدی دیدم"

نامجون دستش را به طرف دیگر کاناپه تکیه داد. "میخوای درباره‌ش.." قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند، جین سرش را به دو طرف تکان داد. بعد چرخید و پاهایش را روی کاناپه بالا آورد و به او تکیه داد. بیشتر باعث آرامش بود. نامجون دست هایش را دور او حلقه و روی شکمش قفل کرد. از پشت، سر روی شانه اش گذاشت و گردنش را آرام بوسید. به نظر نمیرسید جین به هیچ کدام از آن کارها پاسخی بدهد یا حتی متوجه‌شان شود.

همین بود که نامجون را میترساند. قرار بود مرهمی برای زخم‌هایش شود و حالا بعد از دو روز خنجری شده بود تا بیشتر از قبل زخمی‌اش کند.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now