50_نقره

81 25 1
                                    

"این همه دانشگاه هست. باید توی همون خراب شده قبول میشدی کوکی؟"

البته که این دانشگاه، بهترین دانشکده هنر بود و بهترین اساتید را داشت اما.. خب که چه؟ تماس را قطع و از ورودی دانشگاه عبور کرد. کنار ساختمان کتابخانه قرار گذاشته بودند. میخواست جونگ کوک را با خودش برای خرید ابزار نقاشی ببرد.

دیدن آن محیط آشنا، چندان خوشایند نبود اما به آن بدی که تصور میکرد هم نبود. چهره آشنایی نمیدید اما ساختمان های آشنا مقابلش سر به فلک کشیده بودند.

کنار دیوار شرقی کتابخانه ایستاد و سر بلند کرد تا عظمت آن را بار دیگر ستایش کند. ساختمانی آجری با سقف بلند و پنجره های یک تکه ای بود که از یک و نیم متر بالاتر از سطح زمین شروع و به ناکجا میرسیدند.

از همان جا میتوانست سالن مطالعه را ببیند. دروغ بود اگر میگفت که دلش برای آن روز ها و این دانشگاه و کتابخانه اش تنگ نشده است اما برای هر چیزی از آغاز.. پایانی در نظر گرفته میشود.

"سوکجین شی؟"

ناخواسته چرخید. تمام بدنش بی اختیار نسبت به این صدا واکنش نشان میداد و اصلا جالب نبود که آنقدر..

نامجون مقابلش ایستاد. تیپ دانشجویی.. به این عادت داشت. شلوار جین تیره و هودی سفید رنگش با کیف مشکی که روی یک شانه اش انداخته بود، خوب بنظر میرسیدند.

به خودش که آمد، به او خیره شده بود و در ذهنش میگفت (خوشتیپه). کوتوله در سرش که گاهی زیادی حرف میزد را به عقب هل داد و کمی سر خم کرد تا سلامی هم کرده باشد.

"اینجا.." مثل همیشه، نامجون شروع کننده بود. اطراف را به امید پیدا کردن کسی نگاه کرد. "اومدی هوسوک و ببینی؟" شبیه به بدیهیات به نظر می آمد.

"جونگ کوک اینجا درس میخونه. همین تازگی شروع کرد" خبر داد. قطعا به برادرش افتخار میکرد. با شک و حس نا امنی چرخید تا کمی آن طرف تر را ببیند. هر لحظه ممکن بود غریبه آشنای دیگری مقابلش ظاهر شود و شرایط را سخت تر کند. آن فرد قرار نبود جونگ کوک یا هوسوک باشد.

نامجون سر تکان داد و یک قدم عقب رفت. حواس پرت بودنِ جین، نکته مثبتی برای او بود که باعث میشد موقع خیره ماندن، متوجه نگاه ها نباشد‌. البته منفی هم بود. چرا که توجه ها را میخرید و سر به هوا هم که بود...

جلب توجه ناخواسته به خوبی ختم نمیشد.

نگاهش روی زنجیر نقره ای رنگی که دور گردن او بود، ماند. ساده بود و ضخامت چندانی نداشت.

جین دوباره نگاهش را به او داد و نامجون جوری که ضایع نباشد (که خیلی هم بود) سرش را پایین انداخت تا بند کفشِ بر حسب اتفاق، بازش را ببیند و برای بستن آن، خم شود.

وقتی بالاخره ایستاد و با احتیاط، توجه‌اش را نصیب او کرد، با لبخند درخشانش مواجه شد. اگر میتوانست، دست روی قلبش میگذاشت و یک قدم عقب میرفت که ممکن بود همان لحظه حمله قلبی را تجربه کند.

"بپرس. امروز حالم خوبه" معلوم بود که خوب است. با آن لبخند خیره کننده مگر میشد نباشد؟ لبخندی که انگار تصویرِ آینه قلبش بود.

چه میپرسید؟ نه که همه چیز را بداند. هنوز هیچ چیز نمیدانست. همین موجبِ سردرگمی بیشتر بود.

جین عقب رفت تا به دیوارِ خارجی کتابخانه تکیه کند. منتظر نگاهش میکرد. یک پایش را روی زمین و پای دیگرش را به دیوار چسبانده بود.

نامجون انگار کلمات را در ذهنش میجوید. "چرا اسمت آجوشی بود؟"

تکیه اش را از دیوار گرفت و صاف ایستاد. بعد از خواندن جدیت از چهره نامجون، سرش را به عقب خم کرد و خندید. "اون فقط.." اینکه نامجون چنین سوالی میپرسید واقعا خنده دار تر از این بود که شماره اش در گوشی او به اسم (آجوشی) ثبت شده بود. "اولین باری که نام سو رو دیدم.. بخاطر اینکه بزرگ تر بودنم و مسخره کنه بهم گفت آجوشی. ولی فقط همون بود" و بعد نامجون او را اینطور سیو کرده بود تا بیشتر عصبانی اش کند.

"هیونگ"

نگاهش را از نامجون که در افکارش میچرخید، گرفت و صدا را دنبال کرد تا به جونگ کوک برسد.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now