39_گالری

73 27 0
                                    

نامجون به سقف اتاقش خیره شده بود و فقط به یک نفر فکر میکرد. کیم سوکجین.

نتوانسته بود چیز زیادی بفهمد. آن روز کنار پرورشگاه، جین برایش از شخصیت قدیمی او گفته بود اما هیچ کدام او را حتی یک قدم به خاطرات قدیمی اش نزدیک نکرده بودند.
 
نامجون باید اعتراف میکرد که درباره او کنجکاو است. در غیر این صورت، فقط درباره خودش میشنید. نمیدانست که آسمان و زمین را به همدیگر دوختن برای فهمیدن خودِ قدیمش چطور یکدفعه تبدیل به کنجکاوی اش درباره آن پسر شده بود.

میتوانست بگوید که فقط از این طریق میخواهد خودش را پیدا کند. کیم سوکجین در گذشته اش نقش بسزایی داشت. شاید او دریچه ورود به خاطراتش بود.

آن روز، تا جایی ادامه دادند که بالاخره آن دختربچه به اسم جه هی، جین را با خودش برد و چشم غره ترسناکی به نامجون رفت. از نظر نامجون، حتما آن بچه ها هم میدانستند که او باعث آزار دیدن برادر بزرگشان شده است.

راه های زیادی برای نزدیک شدن به کیم سوکجین در ذهنش داشت اما.. همه سخت بودند. کیم سوکجین انگار دور خودش یک دیوار کشیده بود. نزدیک شدن او را تحمل نمیکرد.

در همین فکر ها بود که صدایی از موبایلش بلند شد. یک پیام از هوسوک بود. (سوکجین هیونگ میخواد گالری نقاشی راه بندازه)

امیدوار شد. پس حتما باید میرفت و نقاشی هایش را میدید. شاید هم خودش را؟

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz