31_رضایت

74 25 0
                                    

"لطفا.. تو بهش نزدیکی. میتونی راضیش کنی" نامجون برای هزارمین بار خواهش کرد. چاره ای نداشت. گذشته اش اگر یک جا ثبت شده بود فقط در ذهن کیم سوکجین بود.

"من یک بار بهش گفتم نامجونا. و نمیتونم بیشتر ادامه بدم چون راستش.. خودمم موافق نیستم." هوسوک جواب داد و نامجون را با این حرف شوکه کرد.

"چرا؟ تو دیگه چرا نمیخوای؟ من میخوام بفهمم.."

هوسوک حرفش را قطع کرد. "تو نمیدونی هیونگ چقدر سختی کشید. گوش کن. گفتنش سخته اما اون مثل دیوونه ها عاشقت بود و تو هم همینطور. میتونی تصور کنی؟ پسری که اونقدر دوستش داشت و هرکاری بخاطرش میکرد.. حالا مقابلش بشینه و بدون هیچ واکنشی، فقط به حرف هاش درباره گذشته گوش کنه. فکر میکنی چه حالی پیدا میکنه؟"

شاید حق با هوسوک بود و شاید نبود اما.. نامجون چه گناهی داشت که تمام خاطراتش و خود گذشته اش، در ذهن این فرد ثبت شده بودند.

باید بیخیال گذشته اش میشد؟ اما پس خود واقعی اش را از کجا و چطور پیدا میکرد؟ همه اطرافیانش فقط یک چیز از گذشته اش میدانستند و آن هم (عاشق کیم سوکجین بودن) بود.

او که به هر حال نمیخواست عاشقش شود.. میخواست؟

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Kde žijí příběhy. Začni objevovat