65_حس ششم

86 26 12
                                    

"داری چی میخوری؟"

انگار که مُچش گرفته شده باشد، بسته چیپس را کنار انداخت و صدای تلویزیون را کم کرد تا در نهایت کاملا قطع شد. "چیپس.. میخوردم" دیگر قرار نبود بخورد. منتظر ماند تا غر زدن هایش را بشنود.

"واو. بد نگذره جناب"

جین بی صدا خندید و چرخید تا پاهایش را روی کاناپه بیاورد. همان جا خوابید و به سقف خیره شد. تلفن را نزدیک به گوشش نگه داشت. "بعد از تموم شدن امتحان ها میبینمت دیگه" پا روی پا انداخت و دست دراز کرد تا بسته چیپس را برگرداند.

جوابی نگرفت. همه اش فقط صدای نفس کشیدن های آرامِ نامجون بود. سکوتش آنقدر ادامه پیدا کرد که مجبور شد به حرف بیاید. "نامجونا؟"

نامجون پشت میزش نشسته بود و تلاش میکرد با دستمال های فراوان، خونریزیِ بینی اش را بند بیاورد. "صبر کن" سرش را بالا گرفت و موبایل را روی میز انداخت. اخیرا شب بیداری هایش بیشتر از قبل بودند چرا که باید برای امتحان های دانشگاه آماده میشد و حتی جین را هم برای ده روز ندیده بود.

مدتی که با خودش درگیر بود، یک لحظه از فکر به جین و اینکه حتما نگران شده است، دست برنداشت. "ببخشید. چی میگفتی؟" کاملا به صندلی تکیه داده و سرش را به عقب خم کرده بود.

"چیزی شده؟ حالت خوبه؟"

لعنت به حس ششمِ کیم سوکجین.

البته که نامجون نمیخواست او را نگران کند. کافی بود بگوید که از معده درد، یک وعده غذا هم به زور میخورد و از شب بیداری، انگار روتین خونریزی بینی داشت و همین. "خوبم"

"به خودت سخت نگیر لطفا"

یادش رفت که بخاطر خونریزی، سرش را بالا بگیرد و تقریبا برای کسی که حتی نمیتوانست در آن لحظه او را ببیند، به نشانه تایید سر تکان داد. "دلم برات تنگ شده" لازم نبود بگوید اما باید میگفت تا بحث را عوض کند. طبق حدسیاتش، جین مانده بود که جوابش را رمانتیک گونه بدهد یا حرف هایش را تبدیل به جوک کند.

"منم همینطور"

نمیتوانست احساساتش را حدس بزند ولی نه به خوشحالی چند لحظه قبل بود و نه آن لحن سرزنشگر را داشت. باید ادامه میداد. "مامان و بابا و نام سو هفته دیگه میرن بوسان" نقشه داشت.

"خب؟"

نفس عمیقی کشید. دستمال ها را در سطل کنار میزش انداخت و صاف نشست. گردن چرخاند تا حالتِ بدِ قبلی را جبران کرده باشد. "تا حالا خونمون و ندیدی مگه نه؟" حدس زدنش مشکل نبود. از آنجایی که خودش هم در گذشته از آن خانه بیرون انداخته شده بود، پس جین هیچوقت راهی برای دیدنش نداشت. "میخوای بیای؟"

سوال قرن پرسیده شده و منتظر جواب بود. ثانیه ها را شمرد و لب پایینش را از استرش به دندان گرفت. با دست آزادش روی میز ضرب گرفته بود که اگر با آن یکی دست، موبایلش را نگه نداشته بود، قطعا مشغولِ کندن پوست اطراف ناخن هایش میشد.

شاید لازم بود چاشنیِ طنز را هم اضافه کند. یا باید وعده های عجیب میداد؟ (یه مارمولک داریم که میرقصه) یا (یه طوطی داریم که روپایی میزنه) وسوسه کننده بودند، نبودند؟ تصمیم گرفت با روش قبلی پیش برود هرچند سخت بود. "میای؟" امیدوار بود که تپش وحشیانه قلبش را جین نشنود. میشنید؟

"میام"

**********

آمادگی هرچیزی و داشته باشید خلاصه🫴🏻

یه سوال برام پیش اومده اونم اینکه چجوری داستانام و پیدا کردین؟ خیلیم توی چارت‌ها بالا نبودن😂

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now