66_انکار

86 23 2
                                    

چشم غره ای به شانه های افتاده تهیونگ و نگاهِ خسته اش رفت و قلمو را کنار گذاشت. "بهت گفتم اگه حوصله نداری مدل نشو" از روی صندلی بلند شد و دست هایش را عقب برد تا پیشبندش را باز کرده و کنار بیندازد.

تهیونگ خمیازه ای کشید و آزاد تر از قبل روی کاناپه اتاق کار جین رها شد. "متاسفم" خیلی نبود.

"کارش همینه. همیشه وسط کار میخوابه"

تهیونگ چرخید تا به جونگ کوک که روی زمین نشسته بود و طرح اولیه اش را روی بوم کوچکی میکشید، بی صدا غر بزند. او هم در جوابش ابرویی بالا انداخت و خواست بگوید (به جین هیونگ میگم اذیتم میکنی) که جین میانشان قرار گرفت و دست به کمر ایستاد.

جونگ کوک سر کار خودش برگشت و تهیونگ خسته تر دراز کشید تا به سقف خیره شود. "اوضاعتون چطوره؟"

برای جین سخت نبود که حدس بزند منظور او از (اوضاعتون) در واقع اوضاع خودش و نامجون است. "نپرس. تقریبا دو هفته‌ست که ندیدمش. امتحان داره" بوم و پایه را کنار اتاق گذاشت. لازم نبود به خودش یادآوری کند که دو روز دیگر به خانه‌شان میرود تا او را ببیند. در واقع این قضیه تمام لحظاتِ هر روز در ذهنش میچرخید. "گلخونه چطور پیش میره؟"

"خبر جدیدی نیست. خوبه" سقف انگار برای تهیونگ جاذبه زیادی داشت. "داداش کوچولوت و داشته باش" دستی زیر سرش گذاشت تا روی آن بلند شود. "عاشق شده"

جونگ کوک از جا پرید تا شاید خفه اش کند اما دیگر حرفش را زده بود و فایده ای نداشت پس فقط با وحشت به جین هیونگش نگاه کرد تا انکار کند. "دروغه"

جین ابرو بالا انداخت. "مگه قراره جلوت و بگیرم که انکارش میکنی؟" با ناامیدی نگاهش کرد. اشتباه میکرد. تصورش این بود که آنقدری حامی بوده است که جونگ کوک اگر هر لحظه احساس کرد به کسی نیاز دارد، او اولین باشد اما..

جونگ کوک سر خم کرد. چشم های سرخش از دید جین دور نماند و کنارش زانو زد. "متاسفم هیونگ"

"مگه من گفتم معذرت خواهی کنی؟ مشکلی پیش اومده؟"

"مسئله اینه که..."

"از تو نپرسیدم تهیونگ!" خودش هم فکر نمیکرد آنقدر عصبی بشود اما قضیه کوکی اش بود و این فقط.. برادر کوچکش بود که داشت میلرزید و اشک هایش را مخفی میکرد. او را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد. "چی شده؟"

تهیونگ که تصور نمیکرد او را آنقدر ناراحت کند هم، با وحشت به جین چشم دوخت و لب گزید. "هیونگ.."

جین همانطور که سعی میکرد جونگ کوک را آرام کند، یک انگشت روی لب خودش گذاشت تا تهیونگ ساکت و منتظر بماند. او شبیه به یکی از روزهای نوجوانی شان بود که از روی اشتباه به جونگ کوک آسیب میرساند و بعد، خودش بیشتر گریه میکرد. "که عاشق شدی؟" روی موهایش را بوسید. "بچه ها چقدر زود بزرگ میشن مگه نه؟"

جونگ کوک آرام نشد. به لباس هیونگش چنگ زد و تلاش کرد هق هق هایش را خفه کند. "م.من ترسیدم" خودش را عقب کشید. "نمی.نمیدونستم که.." رو برگرداند و پلک هایش را بر هم گذاشت. "من از یه پسر خوشم میاد هیونگ"

زمان متوقف شد. عقربه ها از حرکت ایستادند و بعد... حرکتشان معکوس شد. جین لرزید. محکم تر از قبل پسرک را در آغوش کشید تا لرزش های خودش مشخص نباشند گرچه تهیونگ آنجا بود و همه چیز را میدید. بارها موهایش را بوسید و نوازش کرد. "هیونگت اینجاست کوکی. نگران چیزی نباش"

جین میدانست. همه چیز را درباره احساس وحشتی که جونگ کوک تجربه میکرد و تمام نگرانی هایش.. میدانست. خوش شانس بود که آن زمان نامجون را داشت تا با حرف هایش آرام شود. "میدونم چه حسی داری"

جونگ کوک حرفی نمیزد. مدتی بعد آرام تر شده بود. سر روی پاهای هیونگش گذاشته و میان خواب و بیداری، به حرف هایش گوش میداد.

"اسمش چیه؟"

با استرس لب پایینش را جوید. "جیمین"

جین لبخند زد. "یکی از همون سونبه های خوشگلیه که گفتی؟" هر چند جوابی از او نگرفت.

**********

گاااد

پ.ن: کوکمین قرار نیست وارد داستان بشن🥲

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now