از تاکسی پیاده شد و اطراف را نگاه کرد. همان آدرسی بود که سوکجین برایش فرستاد اما.. آنجا جز یک ساختمان به اسم (پرورشگاه امید) چیز دیگری نبود. دوباره اطراف را نگاه کرد. چرا باید آنجا را به عنوان محل قرار انتخاب میکرد؟
جلوتر رفت و نگاهی انداخت. دستش را سایه بانی برای چشم هایش کرد تا بهتر ببیند. مقابل آن ساختمان، بچه های زیادی دیده میشدند و...
درست میدید؟ کیم سوکجین میان بچه ها روی زمین چمن نشسته بود. آنجا چه کار میکرد؟
چند قدم سریع دیگر برداشت تا اینکه یکی از دختربچه ها متوجهاش شد. آشنا بود. همان دختربچه ای نبود که آن روز در ساختمان دید؟
جه هی به شانه جین ضربه زد و او را متوجه نامجونی اوپایش کرد. جین نگاه سریعی به مسیری که جه هی گفته بود انداخت و بعد، چرخید تا مدادشمعی ها و دفتر نقاشی را روی زمین بگذارد. "منظرهش تموم شد. برو بده جونگ کوک آدمارو برات بکشه سوبینا" نامجون شنید که جین این را رو به یکی از پسربچه ها گفت.
جین دور شدن بچه ها را تماشا کرد. بیشترشان به طرف تهیونگ و جونگ کوکی که با بچه های بزرگتر فوتبال بازی میکردند، رفتند تا حداقل تماشاچی باشند.
از روی زمین بلند شد و رو به نامجون که هر لحظه نزدیک تر میشد چرخید. جه هی هنوز کنارش ایستاده بود و به لباسش چنگ میزد. "جه هیا؟ نمیری پیش بقیه؟"
"اوپا. میخواد دوباره ناراحتت کنه؟"
جین بخاطر حساسیت این بچه ضعف کرده بود و از طرفی، نامجون آنقدری نزدیک شده بود که صدایشان را بشنود.
"نه کوچولو. برو با بقیه بازی کن" جین دختربچه را مطمئن کرد. وقتی که جه هی به طرف بقیه رفت، نامجون درست مقابلش ایستاد.
اطراف را که نگاه کرد، جین متوجه سردرگمی او شد.
"اینجا.. خونمه" گفت و چرخید. "اونا تهیونگ و جونگ کوکن. حتما درباره شون از هوسوک شنیدی"
نامجون سر تکان داد. آن دو را حتی در عکس های موبایل قدیمی اش هم دیده بود. اما خانه؟ کیم سوکجین را پس.. به سرپرستی گرفته بودند؟ چرا کسی این را نگفته بود؟
"بیا اونجا بشینیم" جین به جایی نزدیک به ساختمان اشاره کرد که یک میز چوبی همراه با چند صندلی قرار داشت.
نامجون دنبالش رفت و مقابلش نشست. "از هوسوک شنیدم بخاطر تصادف تهیونگ شی برگشتی. پس فکر میکردم برادرت باشه"
"اونا همهشون خواهر و برادرای منن. فکر نکنم اگه یه برادر خونی داشتم میتونستم از این چیزی که الان هست بهش نزدیک تر بشم. وقتی هشت سالم بود من و به سرپرستی گرفتن ولی هیچوقت واقعا اینجا رو ترک نکردم. تمام سال های بعدش اینجا بودم"
"اون دختر بچه.."
جین مسیر نگاهش را دنبال کرد. "جه هی. اونم سه سال پیش به سرپرستی گرفته شد. قبل از اون، تهیونگ یه جورایی بزرگش کرد. خوشبختانه خانوادهش تلاش نکردن اون و از بقیهمون جدا کنن. تهیونگ بدون اون دیوونه میشه"
جین تمام حرف هایش را بدون نگاه کردن به نامجون میزد.
نامجون متوجه میزان معذب بودن او شده و از طرفی خودش هم معذب بود. کاری نمیتوانست بکند. چشم های جین وقتی درباره خانواده اش حرف میزد از همیشه بیشتر میدرخشیدند.
"تو که نیومدی تا درباره من و خانوادم بشنوی. چی میخوای بدونی؟" جین بالاخره پرسید و برای اولین بار مستقیم به او چشم دوخت.
نامجون لرزید. جدی بود. آن لبخندی که در عکس ها دیده بود، روی صورتش وجود نداشت. آن پسر شاد و سرزنده ای که میدید... دیگر آنجا نبود.
"اومدم تا درباره خودمون بشنوم"
**********
داریم به قسمت های مورد علاقه خودم میرسیم🥲
![](https://img.wattpad.com/cover/346420064-288-k521477.jpg)
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...