60_مسئولیت

99 29 4
                                    

آبی به دست و صورتش زد. مستی از سرش پریده بود و بالاخره میفهمید که چه کاری کرده است. حتما قرار بود به دست هوسوک کشته شود. او اگر میفهمید این بار نامجون جلوتر رفته و او را بر خلاف میلش بوسیده است.. دیوانه میشد.

با قدم های نه چندان سریع، خودش را کنار بقیه برگرداند و سرتاسر میز را چشم چرخاند. جین کجا بود؟

وسایلش را ندید. حتما رفته بود. بهتر! آن پارک مین‌ جه احمق لیاقت دیدن او را نداشت.

با خودش فکر کرد.. اگر همان لحظه از کلاب بیرون میرفت، او را میدید؟ از کجا میتوانست بفهمد که سمت چپ را برای رفتن انتخاب کرده است یا سمت راست؟

اگر از خیابان رد شده و مستقیم رفته بود چه؟ یا اینکه سوار تاکسی میشد و..

مقابل کلاب ایستاد. راست یا چپ؟ پنجاه درصد شانس داشت. خودش را به جای او گذاشت. اگر عصبی بود و میخواست سریع از آنجا دور شود، کدام طرف را انتخاب میکرد؟

جواب سمت چپ بود. هیچ دلیل و منطقی نداشت اما احساسش میگفت که درست است.

با قدم های سریع دنبال جینِ خیالی اش راه افتاد. پنج دقیقه.. ده دقیقه.. بیست دقیقه.. مگر چقدر دور شده بود؟

نه! سمت راست را انتخاب کرده بود؟ چطور توانست به اعتماد او خیانت کند؟

از کنار کوچه فرعی تاریکی که اگر همان لحظه یک بچه گربه از زیر پاهایش رد نمیشد و خودش را به آن طرف نمیرساند، متوجه وجودش نمیشد، عبور کرد و بعد چرخید.

چرا؟ خودش هم نمیدانست. از آن جایی که ایستاده بود، فقط پله های فلزی زنگ زده ای که زمانی سفید بودند را میدید. پله اضطراری یکی از آن ساختمان ها بود.

سایه آشنای او را از هرجایی که بود، تشخیص میداد. پس چپ را انتخاب کرده بود.

جلوتر رفت. او روی هفتمین پله از پایین نشسته بود و با دو بچه گربه که به اندازه کف دست هایش بودند بازی میکرد. دستش را نوازش گونه روی گردن آن دو میکشید و لبخند کمرنگی به لب داشت.

قدم بعدی را که برداشت، گربه ها از بقیه پله ها بالا رفتند و خودشان در قسمت پیچ پله مخفی کردند.

جین سر بلند کرد تا غریبه را که با حضورش، دوست های او را ترسانده بود سرزنش کند. از دیدن نامجون تعجب نکرد. او هم انگار سایه اش را میشناخت. دلخور نگاهش کرد و بعد سرش را پایین انداخت. یادش رفته بود که چشم های خیسش نباید دیده شوند.

نامجون دو پله بالا رفت و روی زانوهایش خم شد. چانه اش را گرفت و سرش را بلند کرد. اگر نمیخواست با آن چشم هایش او را ذوب کند، قطعا بوسه دیگری از نامجون گرفته بود.

"گریه کردی؟" واضح بود اما پرسید. انگار برای شروع دوباره این بهترین چیزی بود که میتوانست بگوید.

"توجه نکن. مستم" گفت و خودش را عقب کشید. کمرش به لبه پله بالایی خورد و اخم کمرنگی روی صورتش نشست.

نامجون جلوتر رفت و فاصله شان را کمتر از قبل کرد. باید با او چه کار میکرد؟ چرا حالا که داشت قدمی به سمتش برمیداشت، او خودش را عقب میکشید و دورتر میشد؟ چرا از دستش فرار میکرد؟ "پس اگه الان ببوسمت.. یادت میره؟" نگاهش را از آن چشم های گیرا به لب های او رساند و بعد بر روی زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش خزید ‌که خودش را به خوبی بر روی آن بافت مشکی رنگ نشان میداد.

نگاه جین به چشم های پسر کوچکتر قفل شد. آن شب آن چشم ها.. پر از حسِ خواستن بودند. "میخوای امتحان کنی؟" بیشتر از آن موقع در رستوران، احساس شجاعت میکرد. شاید الکل بعد از گذشت مدتی تاثیر واقعی اش را گذاشته بود.

"باید ریسک کنم؟" دستش را روی لب پایین او گذاشت تا جین از جویدنش دست بردارد. "اگه یادت موند چی؟"

"اونجوری.. باید مسئولیتش و قبول کنی"

"این کار و میکنم"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin