04_جدایی

156 31 3
                                    

جین از خانه فرار کرد. خودش اسم این کار را فرار نمیگذاشت. فقط صبح روز تعطیل مقابل چشم های نامجون که کل شب را روی کاناپه گذرانده بود، با همان هودی لیمویی رنگ که با کلاهش میتوانست به خوبی موهای نسبتا بلندش را مخفی کند، از خانه بیرون زد و در جواب او که پرسید (کجا میری) نگاهش نکرد تا چشم هایش مشخص نباشند و شانه ای بالا انداخت. فقط گفت (جایی که تو نباشی)

میخواست تنها باشد. نامجون اما به این نتیجه رسید که اگر جین در خانه، کارگاه یا ‌کنار بچه ها در پرورشگاه نیست پس حتما فرار کرده است. اگر جین متوجه این میشد قطعا میگفت (کیم نامجون مگه من یه بچه شونزده ساله‌م؟) تماس هایش را هم که جواب نمیداد. اگر تصمیم گرفته بود دیوانه اش کند، لایق یک اسکار بود. یا اگر میخواست جایزه بهترین بچه بازی سال را بگیرد موفق بود.

نامجون قصد داشت مراسم اهدای آن جایزه را راه بیندازد. اسم کاپ را هم (کیم سوکجین دیوانه) میگذاشت و هر سال آن را به جین هدیه میداد.

به هر کسی که ممکن بود از جین خبر داشته باشد زنگ زد. معمولا اگر دعوا میکردند، میتوانست جین را با برادرهایش پیدا کند اما این بار انگار کاملا میخواست شایستگی آن جایزه را بدست آورد.

در یک تاکسی کنار خیابان مانده و منتظر بود تا جین تماس حداقل برادرها یا یکی از دوست هایشان را جواب بدهد و آن ها خبرش را به او بدهند اما چنین اتفاقی هرگز رخ نداد.

بالاخره صدای زنگ گوشی بلند شد. جین زنگ میزد؟

دو بار اسم را خواند. جین به خاطر یک اتفاق مسخره و خنده دار، (آجوشی) سیو شده بود. هیچ آجوشی دیگری وجود نداشت که بخواهد آن موقع شب به نامجون زنگ بزند‌.

سریع جواب داد. "جین؟ کجایی؟"

جین جواب نداد اما صدای هق هق کردنش... این واقعا نامجون را مریض و دیوانه میکرد. قلبش برای او به درد می آمد. "نمیدونم.. گم شدم" بعد از چند لحظه طولانی بالاخره حرف زد.

"لوکیشن خودت و برام بفرست. میام دنبالت"

جین دیگر حرفی نزد. تماس را قطع کرد و همان کاری که نامجون گفته بود را انجام داد. مطمئن نبود که حتی درست آن را فرستاده باشد. اشک ها دیدش را تار کرده و دست های لرزانش، توان نگه داشتن موبایلی که سنگین تر از همیشه بنظر میرسید را نداشتند.

کنار خیابان منتظر ایستاد. شیشه شراب سفیدی که تقریبا خالی بود را به سختی نگه داشت و کنار خیابان به چراغ راهنمای عابرپیاده تکیه کرد. آن قدر احساسات مختلف را از شب قبل همزمان تجربه کرده بود که دیگر حتی نمیدانست گریه کردنش برای چیست. واقعا برای چه بود؟

بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا نامجون در آن خیابان هایی که خلوت هم بودند، به جین برسد. پس خیلی از خانه دور شده بود.

جین را دید. کنار خیابان ایستاده و سرش را پایین انداخته بود. لرزش بدنش را از دور هم تشخیص میداد و با حساب اینکه آن شیشه شراب، اولین شیشه ای بود که مینوشید، حتما زمان زیادی از مست شدنش میگذشت. تقصیر ظرفیت پایین الکلش بود.

ماشین متوقف شد و او بدون تلف کردن یک ثانیه، پول را روی صندلی گذاشت و پیاده شد.

چند قدم سریع برداشت. نیازی نبود مراقب رفت و آمد ماشین ها باشد. آن ساعت پرنده در شهر پر نمیزد. فقط جینِ لیمویی رنگش بود که بی ملاحظه در شهر پرسه میزد و بی فکر، شیشه شراب را جوری بالا میرفت که انگار یک نیم جام از شراب سرخ همراه با استیک مدیوم است.

دو قدم مانده به او، جین جلو تر رفت و زمانی که انتظارش را نداشت، در آغوشش فرو رفت. نامجون دست هایش را دور او حلقه کرد و محکم نگه‌اش داشت. تمام شب نگران بود بلایی سرش بیاید. جین به لباس او چنگ زد و بعد خودش را عقب کشید.

بعد از سه روز کذایی برای اولین بار در دریای نگاه پسر مورد علاقه اش این بار فقط و فقط میتوانست خودش را ببیند. نه غمی بود و نه لرزشی. فقط جین بود. کیم سوکجین.

"جدا نمیشم" با بغض گفت. معلوم بود که نمیخواست جدا شود اما انگار با رنگ آن نگاه ها، مصمم تر شد که تصمیم یکطرفه اش را مثل او به زبان بیاورد.

"جین.."

مشتی به سینه اش زد. "جدا نمیشم. حرفای مسخره نزن. من ازت جدا نمیشم حتی اگه اسمم و فراموش کنی" ناشیانه اشک هایش را پاک کرد.

نامجون نمیتوانست بیشتر از آن مقاومت کند و پا روی احساسات خودش بگذارد. حقیقت این بود که او هم نمیخواست برای یک ثانیه از هم دور شوند. روی پلک سرخش که ناشی از کشیدن مرتب دست هایش روی آن بود، بوسه ای زد.

دوباره بغلش کرد و روی موهایش را بوسید. "باشه عزیزم. باشه"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora