74_کوری

83 24 3
                                    

دوتا پارت آپ کردم. چک کنید که قبلی رو خونده باشید.

"جین؟ تویی؟"

شوکه نگاهش را به او دوخت. موهای آشفته تقریبا روی چشم‌هایش را پوشانده بودند و او هیچ تلاشی برای کنار زدنشان نمی‌کرد؟

دستگیره در را رها کرد و جلو رفت تا نزدیک به تخت بایستد. دست‌هایش را جلو برد و بعد از کنار زدنِ موهای محبوبش، صورت او را قاب گرفت و به چشم‌هایش خیره شد.

نگاهش متمرکز نبود و به هرجایی چشم می‌انداخت. به نظر می‌رسید که اصلا... جین را نمی‌دید.

"دوباره وسط روز الکل‌..."

"نامجونا.. چی شده؟" صدایش ضعیف بود و بدتر از آن.. نمی‌توانست لرزشش را کنترل کند.

نامجون لبخندی زد و دستش را بلند کرد تا پشت گردن او بیندازد. "می‌بینمت ولی خیلی.. تار" احساس گناه می‌کرد که اینطور معشوقه‌اش را به یاد گذشته می‌انداخت. گذشته‌ای که خودش فراموش کرده بود.

جین لب‌های لرزانش را به چشم‌های او رساند. بوسه‌ای بر هر دو پلکش گذاشت و گونه‌اش را نوازش کرد.

"نور اذیتم می‌کنه" چشم‌هایش را باز کرد تا هرچند نامشخص، چهره پسر را ببیند.

جین به عقب برگشت و چراغ‌های اتاق را خاموش کرد. فقط آفتاب بود که از پشت پرده، کمی اتاق کوچک را نور می‌بخشید.

لبه تخت نشست و خودش را جلو کشید. وقتِ سرزنش کردن نداشت. همه قلب و ذهنش فقط ترس بود و... عشق.

"دلم می‌خواد ببینمت.. ببوسمت و‌.."

"برای اون فرصت داری نامجون" لب‌هایش را برهم فشرد و سریع پلک زد. "من دوباره از دستت نمی‌دم احمق"

پسر کوچکتر دست‌های لرزانش را بر روی گونه‌های جین کشید. "آره. آره عزیزم" چانه‌اش را نگه داشت و او را جلوتر کشید. بوسه‌ای کوتاه بر لب‌های لرزان معشوقه‌اش گذاشت و گونه او را نوازش کرد. "نگرانم نباش. خب؟"

جین اما فقط چشم بست تا ضعف پسر دوست داشتنی‌اش را نبیند. مگر می‌توانست؟ عاقلانه بود؟ اصلا! "مگه می‌شه؟" بغض آزارش می‌داد و امیدوار بود که نامجون متوجه نباشد.

"جراحی می‌کنم. نمی‌خوام اینجوری ببینمت" مژه‌های او را لمس کرد و انگشت‌هایش را به آرامی روی لب‌های جین کشید. "دلم نمی‌خواد دیگه اینطوری ببینمت. ببخش که تا حالا اذیتت کردم"

"حرف نزن" صدای پسر بزرگتر به سختی شنیده می‌شد. نمی‌خواست بشنود. نمی‌خواست ببیند و نمی‌خواست زنده باشد که دوباره این فرد را از دست بدهد. "منتظرت می‌مونم... عاشقتم"

نامجون لبخندی به درخشندگیِ آفتاب زد و دست‌هایش را به دور گردن خودش رساند. زنجیر نقره‌ای رنگ مخفی شده زیر لباس بیمارستان را باز کرد و روی دست‌های جین گذاشت. "مراقبش باش.. همونجوری که این مدت نگهش داشتی"

جین فقط سریع پلک زد و با تکان دادنِ سر، تایید کرد. زنجیر را میان مشتش نگه داشت و آن را بوسید.

"دکتر می‌گه فراموشیِ یه سری چیزها از عوارض جانبی جراحیه" خبر جدیدی نبود. ترسناک برای جین و آزاردهنده برای نامجون. "اگه این اتفاق افتاد.. حق نداری ترکم کنی می‌فهمی؟"

اگر جین می‌توانست چشم‌های عصبی و نگران این پسر را تحمل کند، قطعا شنیدنِ صدای لرزانش آخرین چیزی بود که می‌خواست. "م.من نمی‌ذارم. مجبورت می‌کنم من و به یاد بیاری. مجبوری دوباره عاشقم بشی. باشه؟" خندید و دست دیگر را زیر چشم‌هایش کشید. "دو بار تونستم. یک بار دیگه که کاری نداره. مگه نه؟"

نامجون نتوانست تحمل کند. دستش را به دور شانه‌های پسر دیگر حلقه کرد و او را نزدیک کشید. سر پسر را به سینه‌اش تکیه داد و موهایش را بوسید. وقتی لرزش او را احساس کرد، اجازه داد تا اشک‌های خودش هم جاری شوند. "می‌تونی. هر چند بار که بخوای..."

"اوپا.. مامان و بابا دارن میان"

تا قبل از آن کسی متوجه نبود که نام سو با عجله خودش را به آن اتاق در بیمارستان رسانده است.

جین یخ زده بود و فقط خاطراتش را مرور می‌کرد. خاطره آن روز جهنمی. هیچوقت نخواسته بود که چیزی را فراموش کند. همه خاطراتش از نامجون با ارزش بودند؛ اما این بار.. دلش می‌خواست خودش کسی باشد که همه را از یاد می‌بَرد.

"جین جایی نمی‌ره"

به خودش آمد و نگاهش را به پسر کوچکتر داد. لب جوید و سر کج کرد تا لبخندی برای دلگرمی بزند. البته که نمی‌رفت. دیگر نه!

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now