28_تصمیم

75 27 1
                                    

سردرد داشت. صبح زودتر از همه بیدار شده بود تا برایشان سوپ و صبحانه و بعد هم ناهار را آماده کند. اگر مادرش آنجا بود حتما افتخار میکرد که چنین پسری را بزرگ کرده است.

فقط بخشی از سردرد بخاطر نوشیدن شب قبل بود. بقیه اش بخاطر این بود که..

"دیگه میرم خونه خودم"

"چی!؟" سه نفرشان همزمان جیغ کشیدند.

این باعث شد صدایی مثل زنگ در گوشش بپیچد. اخم کرد و مشتش را روی کانتر کوبید. "چیه؟ تهیونگ یک هفته پیش تصادف کرد. کوکی هم که باهاش زندگی میکنه پس جای نگرانی نیست. خونه منم زیاد دور نیست. براتون غذا درست میکنم و.."

"طبقه چهارم همین ساختمون خالیه. چرا اجاره ش نمیکنی هیونگ؟" تهیونگ سریع پیشنهاد داد. فرستادن هیونگشان به آن خانه فکر خوبی نبود.

"من میفهمم که نگران چی هستین ولی.. احمقا من بیست و پنج سالمه. بچه که نیستم. در ضمن شماها قراره بیاین اونجارو برام تمیز کنین. حتما وسایلم زیر خاک دفن شدن" کاسه های سوپ جوانه گندم را جلویشان گذاشت.

هر سه نگاهی به همدیگر انداختن. تصمیم گیری سخت بود اما کسی هم نمیتوانست او را منصرف کند. کیم سوکجین به همین معروف بود.

"پس هیونگ.. قراره اینجا بمونی؟" سخت ترین سوال را جونگ کوک پرسید. جواب میتوانست رضایت بخش یا ترسناک باشد. اگر میرفت خب یک جورهایی خوش حال میشدند و اگر میماند.. خوش حال تر...

"فعلا آره. درباره بعد نمیدونم. باید به پرورشگاه سر بزنم. و کی میدونه؟ شاید یه نمایشگاه اینجا راه بندازم."

این حرف باعث شد تا برادرهای کوچکش نفس راحتی بکشند و به صندلی هایشان تکیه کنند. اما هوسوک را بیشتر نگران کرد. نمیخواست حرفی بزند. باید بعدا تنها از او میپرسید.

هیونگش نباید درگیر میشد. تحمل دیدن اینکه او دوباره میشکند را نداشت.

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now