09_آخرین بار

91 30 1
                                    

با قدم های سریع، پله ها را دوتا یکی پایین رفت و پشت کانتر ایستاد. "مامان. گوشی قدیمی من کجاست؟" پرسید و با انگشت هایش ضرب گرفت. عصبی بود و نمیتوانست یک جا بایستد.

مادرش در آشپزخانه چرخید. "اون و... انداختمش. به هر حال که چیزی ازش نیاز نداشتی" بیخیال جواب پسرش را داد و دوباره مشغول کارهای خودش شد.

وحشت کرد. نیاز نداشت؟ خود قبلی اش را فقط در آن گوشی میتوانست ببیند. هرچه که نیاز داشت از زندگی اش بداند.. همه و همه اش آنجا بود. "منظورت چیه مامان.." در شوک زمزمه کرد.

"همه‌ش پر از عکس های اون پسرِ هرز..."

حرفش را قطع کرد. "مامان. درباره‌ش اینجوری حرف نزن. پسرت یه زمانی دوستش داشته مگه اینطور نیست؟" تقریبا داد زد. اینبار مادرش چرخید و ناباورانه او را نگاه کرد.

این طور نبود که تا آن زمان، او را عصبی ندیده باشد اما، از دو سال قبل تغییر کرده بود. قبل تر هرچقدر هم که عصبی میشد، فقط حرفی نمیزد و در سکوت میرفت.

حالا اما به خاطر گوشی قدیمی که از تمام آن فقط رمزش را میدانست آن هم بخاطر اینکه جین قبل از رفتنش از بیمارستان، آن را برایش روی یک کاغذ نوشته و همانجا با هم رهایشان کرده بود، داشت اینطور با مادرش حرف میزد؟

"چی میگی نامجونا؟ اون پسر فقط.."

"بسه مامان" رو برگرداند. از کنار خواهر کوچکترش، نام سو که شاهد ماجرا بودو با دست های مشت شده و بدن لرزانش او را نگاه میکرد، رد شد و از خانه بیرون رفت.

خودش هم نمیدانست چرا نسبت به آن پسر حساسیت داشت. دلسوزی؟ کسی نبود برای خودش دلسوزی کند. چرا اصلا باید برای پسرک غریبه ای که فقط چند باری کوتاه او را دیده بود، دلسوزی میکرد؟

نه او را میشناخت. نه خودش را و نه خانواده اش را...

بعد از آنکه حافظه اش را از دست داد، فقط مجبور بود آنها را به عنوان خانواده خودش قبول کند. دوست هایش را از اول بشناسد و آن پسر...

کیم سوکجین را دیگر ندیده بود. آخرین بار، زمانی او را دید که وسایلش را جمع کرد و از خانه او رفت. او فقط در آشپزخانه پشت میز نشسته بود و تلاش میکرد جلوی اشک هایش را بگیرد. چندان موفق نبود.

باعث میشد عصبی شود. چرا چیزی را به یاد نمی آورد؟ اطراف را نگاه کرد. آنقدر حواس پرت بود که حتی نمیدانست در کدام نقطه شهر به سر میبرد. آنجا را نمیشناخت اما.. به نحوی آشنا بود؟

ساختمان های اطراف را نگاه کرد. درست حدس زده بود. خانه کیم سوکجین..

هیچوقت متوجه میزان نزدیکی آن خانه به خانه همان هایی که باید پدر و مادر صدایشان میزد، نشده بود. اگر فقط یک نفر او را کاملا میشناخت، کیم سوکجین بود مگر نه؟

**********

مامانِ جین>>>>>>>>>خانواده نامجون (به جز نام سو)

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now