03_فراموش شده

169 37 5
                                    

برای دو روز نامجون، یا به عبارتی چال مورد علاقه اش را ندیده بود. صبح ها بعد از رفتن او بیدار میشد و شب ها، در حالی که روی کاناپه مقابل تی وی منتظرش میماند، به خواب میرفت.

هر بار نامجون او را به اتاق برده و روی تخت خوابانده بود. مشخص بود. از قصد زود میرفت و دیر می آمد تا همدیگر را نبینند.

این برای جین حتی دردناک تر بود چون دلیل این دوری و انتظار را هم نمیدانست. شب سوم انتظار، به خودش قول داد دیگر نخوابد. تمام روز را در کارگاه نقاشی گذرانده و یک لحظه هم از فکر به نامجون در نیامده بود. همین باعث سردردش میشد.

باید به این فکر میکرد که چطور سر صحبت را باز کند. به هیچ عنوان قصد نداشت او را مجبور به حرف زدن کند اما.. وقتی بحث دوری کردن میشد.. حداقل باید مشکل را حل میکرد.

در افکارش غرق شده بود که صدای باز شدن در را شنید. مثل زنگ نیمه شب ناقوس بزرگترین کلیسای شهری مخروبه در سرش پیچید و باعث شد پلک هایش را برهم بزند. چرخید و معشوقه اش را دید. بالاخره.

نامجون اما انتظار داشت به اندازه کافی دیر آمده باشد تا او را خواب ببیند. اشتباه کرده بود.

جین از روی رضایت لبخند زد و بلند شد. مقابلش ایستاد. به طرفش خم شد و در را بست. "باید حرف بزنیم" زیرلب اعلام کرد. دستور بود... و البته که نامجون این را شنید و باید اطاعت میکرد.

از همین میترسید. جین مجبورش نمیکرد مشکلش را بگوید. او میخواست درباره دوری کردنش بداند و این سخت تر بود. سخت تر از تمام روز زانو زدن و شمردن دانه های کاه انباری بیشمار در ناکجاآباد. کاش واقعا چنین جایی را میشناخت.

جین از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. "شیر گرم کنم؟ یا هات چاکلت میخوای؟" بدون آنکه نگاهش کند، پرسید.

نامجون هم وارد آشپزخانه شد و جین، مجبور بود که نگاهش کند. چشم هایش میلرزیدند. چه چیزی آنقدر مهم و نگران کننده بود که او را میلرزاند؟

"تو بشین. من درست میکنم" به دنبال دزدیدن نگاهش از پسر بزرگتر، ماگ ها را از دستش گرفت.

اگر اینطور میخواست، جین مخالفت نمیکرد. بیرون رفت و روی همان کاناپه نشست. مدتی بعد، که خیلی هم کوتاه نبود، نامجون با دو ماگ برگشت و یکی را به جین داد. کنارش نشست و کمی هات چاکلت را مزه کرد.

جین پاهایش را بالا برد. به طرف نامجون چرخید و به دسته کاناپه تکیه کرد. دو پایش را بغل گرفت و چانه اش را روی زانوهایش گذاشت. حالا بهتر او را میدید. "میدونی که دوست دارم مگه نه؟" شروع کرد اما این برای شروع خوب بود؟

نامجون نگاهش کرد. (اینجوری نگاهم نکن پسر) چیزی بود که مدام در سرش میچرخید اما به زبان نیاورد. البته که میدانست. مگر کسی میتوانست مثل جینش همه این سختی ها را تحمل کند تا با او باشد؟

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now