64_هیونگِ جدید!

88 28 7
                                    

"هیونگ میگی چی شده؟ داری کم کم نگرانم میکنی"

جین نگاهش را از روی تهیونگی که در حال ناخن جویدن بود، به جونگ کوکِ نگران داد. لبخند از روی لب هایش کنار نمیرفت. بدون آنکه جوابی بدهد، به هوسوک که در حال عکس گرفتن از سفارش هایشان بود، نگاهی انداخت.

کمی از اسپرسویش را نوشید و از شیشه کنار میزشان، بیرون را نگاه کرد تا دنبال نامجون بگردد.

تهیونگ تقریبا التماس میکرد. "حرف نمیزنی؟" نا امیدی در لحن صدایش به وضوح مشخص بود. جین از قبل به جه هی درباره حضور نامجون در خانه اش گفته و از او خواسته بود حرفی به بقیه نزند. نمیتوانست واکنش هایشان را پیش بینی کند. منفی یا مثبت..

بالاخره لب باز کرد تا چیزی بگوید که تلفنش زنگ خورد. همان که منتظرش بود. "رسیدی؟" به طرف ورودی کافه چشم چرخاند.

"دارم میبینمت"

چشم هایش با سرعت بیشتری مشغول اسکن کردن شدند و بالاخره او را پیدا کرد که درست کنار ورودی ایستاده و موبایل را نزدیک گوشش نگه داشته بود. با دیدنِ جین، آن را پایین آورد و قدم هایش را به سمت میز برداشت.

هوسوک که تا آن زمان شیک شکلاتی اش را با نِی بزرگی مینوشید، تقریبا با دهان نیمه باز به آن سوی کافه، جایی که تهیونگ و جونگ کوک نمیتوانستند ببینند، چشم دوخت. "اوه بگو که دارم اشتباه میبینم" چهره متعجب و چشم های درشتش، دو پسر کوچکتر را وادار به چرخیدن کرد تا پشت سرشان را ببینند.

همزمان با رسیدنِ نامجون به یک قدمیِ میز، جین از جا بلند شد تا کنارش بایستد. "ببخشید که یهویی شد"

نامجون پلک هایش را برهم فشار داد اطمینان خاطر را به او بدهد. بعد به برادرهای کوچکترِ دوست پسرش... یا حداقل پسری ‌که این مدت ذهنش را درگیر کرده بود، نگاهی انداخت. وضعیت خنده داری بود. معرفی کردن خودش جالب به نظر نمیرسید اما خب.. خاطرهِ معرفی شدن به آن دو نفر را هم در ذهن خودش نداشت.

"پسرا.. خبر جدیدمون این بود. نیاز به معرفی چندانی ندارید ولی اینم از کیم نامجون. ما قرار میذاریم" شانه به شانه اش ایستاد و انگشت هایش را میان انگشت های او قفل کرد. منتظر واکنشی هرچند کوچک از طرف سه پسر مقابل ایستاد که گویا کارِ درستی نبود. هر سه سنگ شده بودند.

نامجون که میدید سکوت میانشان طولانی شده و انگشت های جین هر لحظه سردتر میشوند، سر خم کرد تا مودبانه اجازهِ داشتنِ برادر بزرگِ آن دو نفر را داشته باشد. هوسوک هم میتوانست شِیکش را دو دستی نگه دارد تا به خودش برگردد. "من مراقبشم و.."

جونگ کوک که تا آن زمان به خودش آمده بود، از جا پرید و دست هایش را در هوا تکان داد. "میدونم میدونم. ما که پدر و مادرش نیستیم و جین هیونگ میدونه که چیکار میکنه" سریع حرف میزد و لرزش صدایش به وضوح نشان دهنده میزان استرسی بود که تحمل میکرد. نگاهی به تهیونگ انداخت تا برای کمک بیاید اما او..

تهیونگ با یک جفت چشم تیله ای و براق، لب های لرزان و ابروهای منعطف با تحسین به هیونگ هایش خیره شده بود. تا زمانی که پای جونگ کوک، لگدی عمدی به او نزد، متوجه اوضاع نبود. صاف نشست و مستقیما به چشم های نامجون هیونگش نگاه کرد. "میشه هیونگ صدات کنم؟"

میزان صداقت تهیونگ و سوالِ دردناکش، جین را وادار کرد تا نگاهی به نامجون بیندازد. به لب های بی حرکتش خیره شد و منتظر ماند.

"آ.آره. حتما"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Место, где живут истории. Откройте их для себя