47_بهانه

75 24 2
                                    

"باهام بیا دیگه" برای هزارمین بار اصرار کرد و به دنبال هوسوک میان قفسه های کتاب راه افتاد. او داشت بدون آنکه اسم کتاب ها را بخواند، آن ها را برمیداشت و روی دستش حمل میکرد.

روی پاشنه پا چرخید و به او چشم دوخت. "راستش و بگو. عاشقش شدی؟" بی مقدمه پرسید. از نظر نامجون، این خصوصیت هوسوک قطعا یک نکته مثبت برای حسادت ورزیدن به او بود.

دستی پشت گردنش کشید. "نه دقیقا" خودش هم نشنید که چه چیزی گفت. (نه دقیقا) هم برای توصیف شرایط اصلا درست نبود. شاید فقط زیاد از حد آبسِسد شده بود.

کتاب ها رو روی قفسه کنار دستش گذاشت و نفس عمیقی کشید. دوباره به نامجون چشم دوخت و مشت محکمی به بازویش زد. "انکار نکردی" بدترین قسمت ماجرا این بود که نمیدانست طرف چه کسی را بگیرد. حکم آن هایی را داشت که در مجلس عروسی از طرف عروس و داماد دعوت میشوند و نمیدانند که کادو را باید از طرف خانواده کدام یکی بدهند.. البته شرایط کمی سخت تر و پیچیده تر بود.

نامجون اخمی کرد و به قفسه کتاب ها تکیه داد. "چی میگی؟ بنظرت عاشق شدن انقدر الکی و مسخره‌ست؟" آره البته که دقیقا همین قدر الکی و مسخره بود.

"دارم میگم.. بی خیال خب تو قبلا باهاش بودی. ممکنه یه بخشی از حافظه‌ت برگشته باشه؟" اخیرا انگار بی منطق هم شده بود.

"نه و امیدوارم هیچوقت برنگرده. مسئله الان این نیست. طرز حرف زدن اون یارو نگرانم کرده و یه بهونه لازم دارم تا دوباره برای دیدن گالری برم"

هوسوک دوباره او را زیر نگاه تیزبین خودش قرار داد. فقط یک عینک کم داشت تا مثل روانشناس های حوزه قضایی آن را نگه دارد، عقب و جلو ببرد و از پشت شیشه جوری تماشایش کند انگار که مجرم است. "میتونم بهش زنگ بزنم تا به نگهبانی خبر بده که اگه چهارتا جوون بی سر و پا دیدن.."

حرفش را قطع کرد. "چرا انقدر به نیومدن اصرار داری؟"

"چون تحمل دوباره امیدوار شدن و شکستن جین و ندارم. تو هم سعی نکن با این کارها امیدوارش کنی خب؟" منتظر نگاهش کرد تا تاییدش را بگیرد. وقتی نامجون حرفی نزد، هوسوک کتاب ها را برداشت و در همان جهت قبلی قدم برداشت.

"اگه امیدواری الکی نباشه چی؟"

**********

دیگه خیلییی به چپترهای مورد علاقه‌م نزدیکیم.

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now