62_بعدش؟

97 25 1
                                    

(میخوام ببینمت) پیامی که از نامجون دریافت کرده بود. برایش خجالت آور بود اینکه مثل یک بچه با هر پیام او ذوق میکرد اما.. چه میشد کرد؟ او را میخواست و بدست آورده بود. خوشحال نباشد؟

(متاسفم. جه هی امروز و فردا قراره خونه‌م بمونه. مادربزرگش مریضه و پدر و مادرش باید به ججو برن تا ببیننش) جواب جین بود. موبایلش را کنار انداخت. گرچه میخواست نامجون را ببیند اما خواهر کوچولویش هم به او نیاز داشت. فکری به سرش زد. (میخوای بیای اینجا؟) را برایش فرستاد. نامجون هنوز پیام قبلی را هم نخوانده بود.

مدتی بعد، با صدای زنگ، بلند شد تا در را از روی جه هی باز کند. منتظر بود تا دختر بچه مثل همیشه به پاهایش بچسبد اما.. به جای آنکه جه هی را ببیند، تک شاخه رز سفید رنگی مقابلش قرار گرفت. "مهمون اضافه میخواستی؟"

لبخند زد. گل را گرفت و کنار رفت تا نامجون وارد شود. بعد در را بست. "فکر نمیکردم بیای" به آشپزخانه رفت تا گل را در لیوان آبی بگذارد. جمله (ولی خیلی دلم میخواست ببینمت) در سرش پیچید اما آن را به زبان نیاورد. اجازه داد لبخندش همه چیز را بگوید و به احساساتش اعتراف کند.

نامجون طرف دیگر کانتر ایستاد و به حرکات جین که در آشپزخانه این طرف و آن طرف میرفت چشم دوخت. با هر حرکتِ او بیشتر دیوانه میشد. "گفتم حالا که قراره توی خونه بمونی.. منم شاید بتونم پروژه‌م و اینجا تموم کنم"

جین سر تکان داد و دو ماگ زرد و نارنجی برداشت. "اسپرسو یا هات چاکلت؟ لاته هم..." به داخل یخچال نگاهی انداخت. "متاسفانه شیر نداریم" لب زد.

"اسپرسو" کوتاه جواب داد و نگاهش همچنان روی او ماند. دست زیر چانه اش گذاشت تا کوچکترین حرکتی را از دست ندهد.

جین دستگاه را روشن کرد و منتظر ایستاد. بعد به طرف او چرخید تا نگاهش کند. "چیه؟" پرسید گرچه میدانست او هدفی از این نگاه ها ندارد. لبخند زد و جلو تر رفت تا مقابل او اما طرف دیگر کانتر بایستد.

نامجون هم کمی به طرفش خم شد. لب های جین که کمی از همدیگر فاصله داشتند، انگار برای بوسیده شدن آفریده شده بودند. انگار او معنی آن نگاه ها را میفهمید چون لب پایینش را جوید. عادتش بود. وقتی توجه دریافت میکرد و استرس میگرفت..‌

"وقتی اینجوری میکنی.." دستش را زیر چانه او گذاشت. بعد بالاتر رفت و انگشت روی لبش کشید تا از این کار دست بردارد. "دلم میخواد.."

با شنیدن صدای زنگ، جین عقب پرید. لبخندی به چهره نامجون زد و با قدم های سریعش به طرف در رفت. قبل از اینکه فرصت کند نگاهی به جه هی بیندازد، او به پاهایش چسبیده بود. کیف کوچکی روی شانه هایش بود که جین آن را گرفت. "چطوری کوچولو" خم شد و دخترک را از روی زمین بلند کرد و روی دستش نگه داشت.

"اوپا شکلات اوردم باهم..." با دیدن آن یکی اوپایش، ساکت ماند.

جین خندید. سرش را به گوش او نزدیک کرد و چیزی گفت. بعد جه هی متعجب نگاهش کرد و ابروهایش را بالا انداخت. او هم متقابلا کنار گوش جین زمزمه ای کرد و جوابش فقط تایید کردن با سر بود. نامجون تمام مدت نگاهشان میکرد. هنوز به لحظاتی قبل و اینکه دلش میخواست آن لب ها را ببوسد فکر میکرد.

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now