"مستی؟"
صدای هوسوک مثل زنگ در گوشش میپیچید و به عمیق ترین نقطه از مغزش میرسید. مست بود؟ اسمش هر چه که بود.. خوشایند بنظر میرسید.
"با تو حرف میزنم کیم نامجون. زنگ زدی که صدات در نیاد؟" نفس عمیقی کشید. "کجایی؟ میام دنبالت"
با قاطعیت جوابش را داد. "راه و بلدم" سر روی میز گذاشت و موبایل را کنار گوشش نگه داشت.
"پس چرا به من زنگ زدی؟"
"اگه نمیزدم شاید.. اون وقت یکی دیگه رو میگرفتم"
**********
بیاین چپتر بعدی یه خبراییه👇🏻
![](https://img.wattpad.com/cover/346420064-288-k521477.jpg)
CITEȘTI
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...