69_جین

99 23 4
                                    

نمیدانست از بدن درد خودش شکایت کند یا سرفه های پی در پی نامجون. بالاخره سرما خورده بود و با آن صدای گرفته در میان سرفه‌ها و خس خس سینه‌اش، سعی در بیدار کردنِ جین داشت که تمام شب روی کاناپه خوابیده و علاوه بر بقیه بدن، گردنش هم درد میکرد.

بالاخره نشست و پاهایش را پایین انداخت. "لعنتی. نمیتونم بخوابم؟"

نگاه نامجون روی موهای برهم ریخته و بعد، چشمان خسته‌اش خزید و وادارش کرد بگوید. "نه" مقابلش زانو زد تا دست هایش را نگه دارد. نگاهش را از سرشانه برهنه جین که به دلیل کنار رفتن لباسِ چند سایز بزرگ ترش، پیدا شده بود، گرفت و لبخند زد. "خیلی خوابیدی. انقدری که دلم تنگ شد" زمان خوبی برای شکایت کردن بود.

جین با همان چشم های نیمه بازش چشم غره‌ای به او رفت و این بار سرش را طرف دیگر کاناپه گذاشت. "بیا اینجا دیوونه. کدوم احمقی روز تعطیل انقدر زود بیدار میشه؟" نگاهی به نامجون انداخت. "آها تو!" چشم هایش را بست.

نامجون لبخندی زد و کمی عقب تر رفت. "نمیخوام مریضت کنم" دستش را روی موهای او کشید تا از مقابل چشم هایش کنار بروند. "هر روز صبح انقدر خوشگلی؟ چرا من باید در حال نگه داشتن صلیب توی دستم برم جلوی آینه؟"

جین لب پایینش را جوید تا لبخندش مشخص نشود. چشم هایش را باز نکرد و ابرو بالا انداخت. "چون تو کیم سوکجین نیستی" بعد با خودش فکر کرد عاشق زمان هایی بود که نامجون را به زور از تخت بیرون میکشید تا او برایش هات چاکلت درست کند. "بغلم کن"

نامجون اگر فقط یک ثانیه دیرتر نگاهش را از پسر بیست و پنج ساله بامزه‌ای که میان پتو گم شده بود، میگرفت، حتما در برابرش تسلیم میشد اما خودش را کنترل کرد تا از کنارش بلند شود. "برو صورتت و بشور. مسواک جدیدم اونجا گذاشتم. توی آشپخونه منتظرتم" در نهایت پا روی قلبش گذاشت و از جینی که سر بلند کرده بود تا با چشم های گرد شده نگاهش کند، دور شد.

پسر بزرگتر به هر سختی که بود خودش را راضی کرد تا از روی مبل راحتی مقابل شومینه‌ای که دیگر روشن هم نبود، بلند شود. کشان کشان به طرف حمام طبقه پایین رفت تا بالاخره بتواند چشم هایش را باز کند.

زمانی که پشت کانتر آشپزخانه ایستاد، نامجون طرف دیگر و مقابل گاز ایستاده بود. هرکسی میتوانست بگوید که مشغول آماده کردن رامیون برای صبحانه بوده و اگر جین نمیرسید تا حواس او را سر جایش بیاورد، غذا را از دست میدادند.

جین، گاز را خاموش کرد و باعث شد نامجون به طرفش بچرخد. "به چی فکر میکنی؟"

نامجون از چیزی نمیترسید و همچنین، دیگر لازم نبود مقابل او احساسات خودش را مخفی کند. "معلومه که.. به تو" یک قدم عقب رفت تا از میان ظرف ها، دو کاسه و چاپستیک بردارد. بعد مشغول کشیدنِ رشته ها شد‌. دو صندلی را از زیر کانتر چوبی بیرون کشید و به طور نمایشی، خم شد تا جین را دعوت به نشستن کند.

جین بی صدا خندید. نشست و کاسه را مقابل خودش کشید. همه چیز هنوز مثل گذشته بود. تنها غذایی که در کنار نامجون گیر می‌آورد، همین رشته های غوطه‌ور در آب بودند و بس. چاپستیک هایش را به دست گرفت و مشغول بازی با غذایش شد.

زیرچشمی به زنجیر نقره‌ای رنگ ساده نگاه میکرد که این بار به جای گردن خودش، تخت سینه نامجون را لمس کرده بود. به نظر میرسید که از آن زنجیر خوشش می‌آید. همینطور بود. "میدونستی..." توجه را از پسر کوچکتر خرید. "بالاخره صاحب اصلیش و پیدا کرد" کمی از رامیونش را خورد. "مال خودت بود"

کمی طول کشید تا نامجون متوجه منظور او شود و زمانی که فهمید، دست زیر چانه‌اش زد تا فقط او را تماشا کند. "و تو با خودت بردیش؟" ابروهایش را بالا انداخت.

جین هم لبخند زد و کمی به جلو خم شد. "تو فراموش کردی ببریش" صندلی‌اش را کنار کشید و دستی میان موهای نامجون فرو کرد تا آنها را برهم بریزد. "و نمیدونی چقدر خوشحال بودم از اینکه داشتمش"

نامجون سر کج کرد. "جین"

"میدونی.. درک میکنم اگه دیشب وسط اون شرایط اینجوری صدام زدی ولی غیر از اون.. باید بهم احترام بذاری" به صندلی تکیه کرد. "میخوای بهم بگی هیونگ؟ یا اوپا؟" به سختی جلوی خندیدنش را گرفته بود.

"اوپا؟ حتما چند وقت دیگه هم باید توی تخت ددی صدات کنم. مگه نه؟"

جین خنده‌اش را خورد و اخمی ظاهری کرد. "خوشت نمیاد؟ بیبی بوی.."

هنوز حرفش را کامل نزده بود که نامجون دست روی گوش هایش گذاشت و سرش را به عقب خم کرد. "نگو نگو وای جین" سرش را به دو طرف تکان داد تا آن کلمات را فراموش کند. "فکر نمیکنی قضیه برعکسه؟"

"اینجا مسئله سن مطرحه" دست هایش را به یکدیگر گره کرد و نگاهی به اطراف انداخت. "بحثمون مسخره نیست؟" خندید.

نامجون با ناباوری به پسری که خودش این بحث به اصطلاح (مسخره) را شروع کرده بود، نگاه میکرد و وقتی خندیدن او را دید، لبخند زد. زمانی که او حضور داشت، هر چیزی مسخره بود به جز شیرینیِ وجودش.

**********

دیگه زیادی این چندتا چپتر خوش گذشته. وقتشه برگردیم به روال عادی-.-

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now