53_نامجونا

89 26 1
                                    

روی زمین سرد مقابل درِ فندقی رنگ نشسته بود و هر از گاهی از خواب میپرید. زانوهایش را بغل گرفته بود و سرما که اهمیتی نداشت... ولی لرزش بدنش برای چه بود؟

سر روی زانوهایش گذاشت و با خودش فکر کرد که.. نه! فکر کردن را بی خیال شد. آدم مست هم مگر فکر و خیال به سرش میزند؟

برای چه مدت آنجا بود؟ نمیدانست.

طرف دیگر، پسر بزرگتر در خانه سردش، مشغول طی کردنِ بی دلیل آشپزخانه از یک طرف به طرف دیگر بود و هیچ ایده ای نداشت که نامجون، هنوز هم آنجاست.

عصبی بود. ناخن هایش را میجوید. می ایستاد و دو تکه ظرفی که قبلا شسته بود را دوباره میشست. برای چندمین بار عرض آشپزخانه را طی میکرد و بازهم ناخن میجوید.

بیشتر اما نگران بود. نامجون را از خانه اش بیرون انداخته بود و چه میشد اگر در مستی، اتفاقی برایش می افتاد؟

اگر همان جا میماند، آرام نمیگرفت. هودی را روی لباس هایش پوشید. هر چه نزدیک دستش بود را در جیب هایش گذاشت و در را باز کرد که دنبالش برود.. بی خبر از اینکه او دست مقابل خانه اش به خواب رفته بود‌.

شوکه ایستاد و چند لحظه ای نگاهش کرد. منتظر بود او اول تکان بخورد و ثابت کند که هنوز زنده است اما چنین اتفاقی نیفتاد. جلو رفت و مقابلش زانو زد. سر کج کرد و پلک های آرام و گونه های سرخ از مستی اش را از نظر گذراند.

چطور باید صدایش میزد؟ "نامجونا" اولین بار بود. در آن مدت این اولین باری بود که اسمش را میگفت. صدایش میلرزید و بعید میدانست او حتی شنیده باشد. دست روی شانه هایش کشید. "بیا بریم"

پلک هایش لرزیدند و او بالاخره چشم های خسته اما گیرایش را به جین نشان داد. لبخندی زد و چال گونه اش را در معرض دید قرار داد. "اومدی دنبالم؟" خودش هم نمیفهمید که چه میگفت.

جین با کلافگی دستی روی موهایش کشید. بازوهایش را گرفت و مجبورش کرد تا بلند شود. "آره فقط دنبالم بیا"

در را با پاشنه پا بست و نامجون را به طرف کاناپه هل داد تا اول نشسته و بعد هم از خستگی بخوابد. طولی نکشید که دوباره بیهوش شد و جین، همان جا روی زمین کنار مبل نشست تا نگاهش کند. اگر دنبالش نمیرفت و اصلا او را نمیدید.. برنامه اش این بود که آنجا بماند؟

حدس زدنش سخت نبود که چنین چیزی از او بر می آمد.

دست زیر چانه زد و به او خیره ماند که چطور در خواب، آنقدر آرام بنظر میرسید. میشد کسی مقابلش باشد و همزمان احساس دلتنگی هم برای او داشته باشد؟ دقیقا همان احساس را داشت. دستش را جلو برد و موهای روی صورتش را کنار زد.

پتو را رویش کشید و این بار با اخمی ندانسته نگاهش کرد. (ببین چجور راحت خوابیده و به فکرت نیست) کوتوله درون سرش دوباره داشت پر حرفی میکرد. (میخوام ببوسمش)

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now