08_دردسر؟

110 28 0
                                    

"هیونگ. تو که دانشگاه و تموم کردی. چرا برنمیگردی؟ اینجا بچه ها دلشون برات تنگ شده"

لبخند زد. شنیدن صدای شیرینش بعد از مدت ها، احساس خوبی داشت. "منم دلم براتون تنگ شده. ولی فعلا نمیتونم" با شرمندگی جواب داد. مطمئن بود این بچه تلاش میکند تا موقع حرف زدن با او، حداقل گریه اش نگیرد. بیشتر از هر چیز میخواست برادر و خواهرهای کوچکش را ببیند اما.. شاید حتی هیچوقت برنمیگشت؟

جونگ کوک جوابی نداد. با شناختی که از او داشت، حتما بغض کرده بود و میترسید که حرف بزند و لرزش صدایش مشخص بشود.

"تهیونگ چیکار میکنه؟ از موقعی که دانشگاه و تموم کرد باهاش حرف نزدم" دوباره جین شروع کرد تا شاید بتواند او را به حرف بیاورد.

شنید که جونگ کوک نفسی گرفت و چند لحظه طول کشید تا تصمیم به حرف زدن بگیرد. از دست خودش به خاطر ترک کردن او عصبی بود. اگر فقط کمی قوی تر بود..

"یه جایی رو نزدیک به خونه‌مون اجاره کرده. میخواد به گلخونه تبدیلش کنه. توی دانشگاه کارش خوب بود. میگفتن گل های دانشگاه بخاطر اون از همه سال های قبلی بهتر شدن. و دانشجوهای قدیمی تر به استعداد و علاقه‌ش حسادت میکردن. اون خیلی خوبه" صدایش رفته رفته رنگ ذوق بیشتری گرفت. موضوع مورد علاقه اش را پیدا کرده بود.

با آن که دیده نمیشد، جین با لبخند سر تکان داد. "طول کشید ولی فهمید که میخواد چیکار کنه. براش خوشحالم" خوشحال تر از آن نمیتوانست باشد اما بعد.. "خونه‌تون؟!" تقریبا داد زد.

"من یه مدت توی محل کار نیمه وقتم میخوابیدم ولی بعد هیونگ میخواست خونه ای رو اجاره کنه که به محل گلخونه نزدیک باشه. و باهم اجاره‌ش کردیم"

وقتی کره را ترک میکرد، از همه بیشتر نگران جونگ کوک بود که چطور قرار است بعد از تمام کردن دبیرستان، به تنهایی و خارج از پرورشگاه زندگی کند. حالا با اینکه تهیونگ هم فقط کمی بزرگ تر بود و اتفاقا بچه تر از جونگ کوک به نظر میرسید اما به هر حال، بودن آن دو باهم، باعث میشد خیالش راحت تر باشد.

"دانشگاه چی؟ هنوزم میخوای نقاشی بخونی؟" پرسید. از زمانی که به یاد می آورد، جونگ کوک نقاش خوبی بود. اگر تصمیم میگرفت مثل او وارد رشته نقاشی شود، پس جین حتما حمایتش میکرد.

جونگ کوک دوباره نفس عمیقی کشید. "هیونگ.. شاید نخوام دانشگاه برم" با شک گفت و ساکت ماند.

جین موبایل را از گوشش فاصله داد. به اسم روی صفحه نگاه کرد و دوباره آن را پایین گرفت. "مسخره میکنی؟" با وحشت پرسید. "بلایی سرت اومده؟"

"نه آخه.."

حرفش را قطع کرد. "نگران چی هستی؟" خودش تقریبا حدس زده بود. جونگ کوک را بهتر از خودش میشناخت.

"چون دانشگاه رفتن من.. باعث دردسر تو میشه" سریع گفت و ادامه داد. "تو بهمون اجازه نمیدی که شهریه دانشگاه و بدیم پس.." ساکت ماند.

جین تکیه اش را از تخت گرفت. "کوکی. من فقط شما دو تا رو دارم. و اینجوری هم نیست که اون پول و بتونم جای بهتری صرف کنم. فقط تا وقتی درس هر دوتون تموم بشه.. خوبه؟" اطمینان داد. "تو همیشه میخواستی نقاشی بخونی. پس باید اینکار و بکنی" شکایت کرد.

جونگ کوک ساکت مانده بود. شاید کمک گرفتن از هیونگش آنقدر ها هم بد به نظر نمیرسید اما این حس سربار بودن رهایش نمیکرد.

"میخوای بیای اینجا؟ میتونی توی دانشگاه من درس بخونی" ادامه داد.

"نه هیونگ. من یه کلمه فرانسوی بلد نیستم. و تهیونگ هیونگ بدون من تنها میشه. و تازه.. نمیخوام برات دردسر درست کنم" سریع پیشنهادش را رد کرد.

"دردسر چیه؟" مسخره اش کرد و خندید. صدای خندیدن جونگ کوک را هم که شنید، خیالش راحت شد.

"الان باید برم سر کار نیمه وقتم. بعدا حرف بزنیم؟"

"باشه کوکی. مراقب خودت باش" منتظر شد تا دوباره صدایش را بشنود. شاید فرصت بعدی که میتوانستند حرف بزنند، خیلی دیر تر از چیزی که انتظارش را داشتند اتفاق می افتاد.

"توهم همینطور هیونگ. امیدوارم زود ببینمت" تماس را زودتر قطع کرد.

جین به پشت روی تختش افتاد و به سقف خیره شد. دلتنگشان بود اما مگر راضی به برگشت میشد؟

**********

به جبران چپتر قبلی☻️

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now