05_لمس

154 35 2
                                    

کمرش را نگه داشت. او را از روی زمین بلند کرد و روی کانتر نشاند. ماگ را به دستش داد و خودش هم به کانتر تکیه کرد. "گرمه. و کافئین الان خوبه چون الکل زیادی..."

"گرمم نمیکنه" با دست های یخ بسته اش ماگ را نگه داشت و کمی از آن را نوشید. چنین چیزی او را گرم نمیکرد. سرما بیشتر از آن که بداند به وجودش نفوذ کرده بود. نگرانی و ناراحتی های روزهایش هم، حال او را بدتر میکرد.

"شاید سردت نیست. اگه فشار خونت پایین تر اومده باشه چی؟" نگران پرسید. زیر چشمی گونه های سرخش را از نظر گذراند که بخاطر نوشیدن الکل بیش از حد بود.

جین سرش را به دو طرف تکان داد و از روی کانتر پایین پرید. "این چیز جدیدی نیست. نگران نباش" گرچه سرگیجه هم داشت اما موضوع مهم تر، نامجون بود.

قبل از آنکه از آشپزخانه بیرون برود، بازویش را گرفت. "ولی بیا بریم بیمارستان. یخ زدی"

اخم کرد. الان نامجون باید گره میان ابروهای او را باز میکرد اما میترسید که لمسش کند و نتواند به عقب برگردد. "وقتی گفتم گرمم نمیکنه.. منظورم این بود که فقط تو میتونی گرمم کنی" به چشم های عمیق او خیره شد و این حرف ها را بدون لرزش بیان کرد. در باور خودش هم نمیگنجید اما وقتی او را دید که بازویش را رها کرد، چیزی مثل (احمق) را زیرلب گفت و چرخید تا برود.

یک بار دیگر دستش گیر افتاد و خودش در حصار تنگی میان تن گرم نامجون و کانتر زندانی شد. برخورد ناگهانی کمرش با کانتر، گرچه درد داشت اما آن لحظه بالاخره او را وادار کرده بود تا قدمی جلو بیاید. حالا چه با زور قهر و چه با زور دلبری کردن ناخواسته اش از روی مستی، تفاوتی نداشت.

"تو.." روی پوست گردنش زمزمه کرد. "میدونی چقدر میخوامت" دلتنگی اش برای آغوش سرد او به سرحد خودش رسیده بود و داشت دیوانه اش میکرد اما مگر چاره ای جز دوری از او داشت؟ (بیا جدا بشیم) هایی که گفته بود، اگر او را به خودش نزدیک میکرد که برخلاف همه شان عمل کرده بود.

جین سر کج کرد. با هر دو دستش لبه های کانتر را چسبیده بود تا از ضعف، به زانو نیفتد. مست بود یا هرچه.. کار هر روزش شده بود که تا شب بنوشد. نامجون نتوانسته بود جلویش را بگیرد. فقط موفق شد او را در خانه نگه دارد. (هرچقدر میخوای توی خونه الکل داریم) چیزی مثل این گفته بود.

عقب رفت و به جین که پلک هایش را محکم بر هم فشار میداد نگاه کرد. "پس چرا اذیتم میکنی؟" ادامه داد.

شنیدن صدای خمار او برای گوش هایش تازگی نداشت اما مثل لمس گلبرگ بیچاره ای توسط باد میماند و برای روح مریضش آخرین ضربه بود. از پا در آمد. محکم تر به سختیِ کانتر چنگ انداخت و روی پاهایش ماند. "تو چرا خودت و از من دریغ میکنی؟" مظلومانه بود. خیلی.

دست روی دست هایش گذاشت و پیشانی اش را بوسید. لب هایش را دور نکرد. این طور تلاش میکرد خودش را از وجود او سیر کند اما مگر میشد؟ "چی میخوای؟ که لمست کنم؟"

"تو نمیخوای؟"

"و تو میخوای؟"

نفهمید که چطور لب هایش را به استخوان ترقوه برجسته او رسانده بود. آن شب کیم سوکجین مست بود اما انگار نامجون هم از وجود او مست تر بود. آنقدر که دست خودش نبود اگر او را هرچه بیشتر میان خودش و سنگ سرد آشپزخانه نگه میداشت.

لرزش بدن ضعیفش اغراق نبود. این را نامجون میدانست اما تکراری هم نمیشد. "نگفتی. این و میخوای؟"

نفس هایش به شماره افتاده بود. "اذیتم نکن"

"مگه تو شروعش نکردی؟" مارک روی گردنش را که کمرنگ شده بود، آرام بوسید. قصد نداشت تنش را دوباره مارک کند. با دیدن آنها خودش هم آزار میدید.

"نام.جونا.." صدایش زد. یک دستش را دور گردن او انداخت تا به کمکش بایستد. اجازه داد هر چقدر که میخواهد گردن و شانه اش را ببوسد. برایش زمان داشت.

"کجا؟" کنار گوشش پرسید. میزان تبحر او در فهمیدن کلمات جین بود که اغراق آمیز بنظر میرسید. قطعا تکرار نشدنی بود.

"نمیتونم بایستم.. هرجا"

عقب رفت و برایش لبخند زد. ابرویی بالا انداخت. "هرجا؟" حتما شوخی اش گرفته بود. "گزینه های زیادی نداریم ولی"

خودش بود. فرصت نداشت به عمق چشم های خسته اش توجه کند چون غرق چال گونه اش شده بود.

"اگه حالت بد بشه چی؟ همین الانم خیلی.."

"خوب میمونم" نگاهش هنوز دنبال پیدا شدن حفره گونه او بود.

یک بار دیگر کمرش را نگه داشت تا روی کانتر بشیند. جین شوکه شد. دست هایش را روی شانه او گذاشت تا تعادلش را حفظ کند.

تیشرت نازکی که به عنوان آخرین راه خودکشی در برابر سوز زمستان و سرمای بدنش پوشیده بود، اول از بازوهای ضعیف و بعد از سرش رد شد تا گوشه ای بیفتد. "اگه این احساس و یادم رفت.. یه کاری کن که یادم بیاد"

جین لرزید. نه از سرما.. که از ترس. "نامجونا. چرا تو..." با تردید لب زد. "چرا قراره فراموش کنی؟" لب باز کرد و سخت ترین سوال را پرسید. شاید در آن شرایط با بدنی نیمه برهنه مقابل پسری که تشنه او بود، مسخره بنظر می آمد اما..

نامجون لب پایینش را جوید. میتوانست طعم خون را احساس کند. "نمیدونم"

جین خودش را عقب کشید تا او را ببیند. "پس نباید فراموشم کنی. هرچیزی هم که بشه.."

صدای لرزانش، خواهش ها و انکار کردن هایش، نامجون را ضعیف کرده بودند. نمیتوانست قول بدهد. تا همان لحظه هم، بارها خودش و او را فراموش کرده بود.

"بیا بخوابیم"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ