38_حافظه

81 29 0
                                    

جین میخواست بلند بشود، اول او را زیر مشت و لگد بگیرد و بعد هم یک گلوله در مغزش خالی کند. چه میگفت؟ (خودمون؟) دیوانه که نشده بود. شده بود؟

نشان دادن نقطه ضعفش اصلا خوب نبود اما قطعا هزاران بار خودش را نشان داده بود.

"م.من میتونم بهت بگم... چطور آدمی بودی. حتما تا الان هزار بار شنیدیش" بعد از شنیدن آن کلمات، جین به سختی حرف میزد.

نامجون به جلو خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت. "بقیه فقط یک چیز گفتن. اینکه باید از تو بپرسم"

جین به وضوح میلرزید. به صندلی چسبید و به میز چشم دوخت.

نامجون فقط میخواست بداند که چرا و چطور آنقدر در گذشته عاشق این پسر بوده است. خواسته زیادی که نبود.

"مغرور بودی ولی این کسی رو آزار نمیداد چون همیشه مهربون بودی" گفت و نگاهش کرد. صدای قلب خودش را میتوانست بشنود. تمام توجه نامجون روی او بود.

"چطور عاشقت شدم؟" این آخرین چیزی بود که جین میخواست درباره اش حرف بزند. 

با یادآوری آن خاطرات، لب پایینش را جوید. نمیتوانست. این از نظرش زیادی بود. نمیتوانست مقابل او از گذشته و اینکه چقدر دوستش داشت حرف بزند.

**********

سه تا چپتر برای امروز آپ کردم که مربوط به دیروز بودن. ولی لطفا به همشون ووت بدین. ممنان🫴🏻

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now