56_توجه

81 27 0
                                    

"اینجوری نگاه کردنم و تموم کن لطفا" روی تختش خوابید و وانمود کرد کتاب میخواند اما حتی آن را برعکس نگه داشته و متوجه نبود.

هوسوک نگاه های عصبی و (جلوم و بگیر وگرنه میکشمتِ) خودش را حواله او کرد. "آخه جلوی چشمم که هستی فقط عصبانی تر میشم"

البته که نامجون حق را به او میداد اما خودش هم کلافه بود. "پس چرا اومدی اینجا؟" خودش را بی اهمیت نشان میداد و به برعکس نگه داشتن کتاب در دست هایش ادامه داد.

"اومدم ببینم حالت بعد از گندی که زدی چجوریه"

"میبینی که" جوابش را داد و کتاب را به کناری پرت کرد. "اولین پروژه شرکت و امروز باید تحویل میدادم ولی نتونستم. مهلت بیشتری گرفتم. میدونی برای منی که تازه این کارو گرفتم و حتی هنوز دانشگاه و تموم نکردم چقدر بد میشه؟"

ناباورانه نگاهش کرد. مشتی به بازویش زد و اگر نامجون خودش را عقب نمیکشید، احتمالا موهایش در دست های او گیر می افتادند. "بنظرت مهمه؟ هیونگم الان چه حالی داره؟"

نامجون به دیوار کنار تخت تکیه کرد. البته که نگران او بود اما نمیخواست به آن اعتراف کند. خوشبختانه با لرزش گوشی هوسوک، او اتاق را ترک کرد تا جواب تماسش را بدهد و نامجون مجبور به جواب دادنِ آن سوال نشد.

مدتی از رفتن او گذشته بود و نامجون بی هدف پروژه ها را در لپ تاپش زیر و رو میکرد تا شاید پیشرفتی حاصل شود. بالاخره توانسته بود کاری نیمه وقت مربوط به رشته تحصیلی خودش پیدا کند.

به یاد نداشت اما میگفتند معماری را دوست داشته و به همین دلیل آن را انتخاب کرده است. حالا شغلِ از راه دورش مربوط به چیدمان و معماری بود که برای اولین پروژه هم، یک خانه ویلایی داشت. اگر همه چیز خوب پیش میرفت.. میتوانست حتی تبدیل به شغل تمام وقتش شود. البته بعد از آنکه درسش تمام شد.

آنقدر در ذهنش (کیم سوکجین.. پروژه.. کیم سوکجین.. پرو.. بازهم کیم سوکجین) را مرور کرده بود که متوجه برگشتن هوسوک به اتاق نشد تا زمانی که او دست هایش را مقابل چشم های نامجون تکان داد. "میشنوی؟"

"چی گفتی؟" لپ تاپ را کنار گذاشت. کاش میتوانست کیم سوکجین را هم از ذهنش خط بزند اما آن پسر آنقدر‌..

"گفتم آخر هفته دعوت شدی به دورهمی یکی از سونبه های دانشکده هنرهای تجسمی" لبه تخت نشست. "این تمام دانشجوها رو از همه دانشکده های دانشگاهمون میشناخت. الان درسش تموم شده البته. میشناختیش قبلا. از من خواست بهت بگم چون شماره ای نداشت"

نامجون اخمی کرد و موهایش را کنار زد. "من که نمیام" دوباره روی تخت خوابید. چرا باید زحمتِ شناختنِ افراد غریبه را به خودش میداد؟ همین خانواده اش و هوسوک کافی بنظر میرسیدند. اما.. "گفتی دانشکده هنر؟" گویا توجه‌اش را جلب کرده بود.

هوسوک سری به نشانه تایید تکان داد.

"سوکجین.. اونم میاد؟" زیرچشمی واکنش او را زیر نظر گرفت.

"میپرسم. اگه بیاد.. بهت میگم که تو نیای" مشغول جمع کردن وسایل نه چندان زیادش و ریختن آنها در کیفش شد. "خیلی بد میشه. فکر نکنم دیگه بتونی توی چشم هاش نگاه کنی"

"میخوام بیام"

**********

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now