61_برای بعد

132 25 2
                                    

در کافه چشم چرخاند. محیط آرام و تقریبا ساکتی بود. به یاد نداشت تا آن روز آنقدر استرس را یک جا تجربه کرده باشد. همچنین حواسش را هم نمیتوانست روی پسر مقابلش متمرکز کند. خودش بود که با بیشترین میزان اعتماد بنفس دست او را گرفت و به کافه آورد اما بعد چه شد؟

"نامجونا"

برگشت تا مستقیم به او نگاه کند. جین به صندلی تکیه کرده، پا روی پا انداخته و دست به سینه نشسته بود. هرازگاهی کمی از لاته ای که سفارش داده بود مینوشید و دوباره به حالت قبلی برمیگشت. (نامجونا) گفتن هایش بود که واقعا نامجون را میلرزاند.

"میخواستی درباره چی حرف بزنی؟"

یک سوال دیگر و باز هم سکوت نامجون. واقعا دست و پایش را گم کرده بود و جین این را میدانست. داشت با تحت فشار گذاشتنِ او، اذیتش میکرد.

"من ازت خوشم میاد خب؟" بالاخره این نامجون بود که به حرف می آمد. به چشم های جین نگاه میکرد و تک تک لحظات از زمان گفتن آن جمله تا زمانی که جین آن را تجزیه و تحلیل کرد و گوش هایش کم کم سرخ شدند، او را زیر نظر داشت.

"خ.خب؟"

نامجون نفس عمیقی کشید. حالا این خودش بود که کنترل مکالمه را به دست میگرفت و جین، دیگر آن سلطه را نداشت. "من متوجه‌م که تو.. وقتی بهم نگاه میکنی دنبال گذشته ای. بهم نگاه میکنی ولی این من نیستم که تو دنبالشی. نمیتونم برات جوری باشم که در گذشته بودم باشه؟ ولی ازت میخوام بهم یه فرصت دوباره بدی"

جین با یک پا روی زمین ضرب گرفته بود و فقط فکر میکرد.

نامجون دوباره پرسید. "نظرت چیه؟" نگرانی اش چیزی بود که اصلا نمیتوانست آن را از چشم های تیزبین هنرمند مقابلش پنهان کند. آن هم نه کسی که برای دو سال.. نزدیک ترین فرد به او بود.

"من بهت فرصت دوباره نمیدم نامجونا"

نفس در سینه اش حبس شد. درست شنیده بود؟ اینطور مقابلش نشسته بود، دلبری میکرد و بعد میگفت (فرصت دوباره نمیدم)؟ میتوانست او را در لیست پنجاه فردِ بی رحم دنیا قرار دهد. اگر قضیه این بود پس (نامجونا) گفتن هایش دیگر چه بود؟

شاید هم حق داشت. شاید میترسید. شاید همانطور که برای نامجون سخت بود که این احساسات را به زبان بیاورد، برای او هم سخت بود تا قبولشان کند و دوباره آسیب نبیند.

"همونطور که گفتی.. تو اون آدم قبل نیستی پس بهش نمیگم (فرصتِ دوباره). من یه فرصت برای با هم بودنمون میدم. این اولین فرصته" به چهره مبهوت نامجون چشم دوخت و خندید. "خوبه؟" دستش را مقابل او تکان داد.

نامجون تقریبا از جا پرید. چشم هایی که صداقت در آنها موج میزد.. منتظر واکنشی از طرف او بودند. کیم سوکجین.. با لبخند جذابش او را نگاه میکرد. هر دو دستش را به دور فنجان لاته اش گذاشته بود و به نظر میرسید تلاشش در جهت آرام ماندن.. شکست خورده باشد چون از آن فاصله هم صدای تپش قلبش به گوش میرسید.

"معلومه.. عالیه" باور نمیکرد. با بی پروایی او را دفعه اول بدون اجازه بوسیده و دفعه دوم از مست بودنش استفاده کرده بود، اما جین.. صادقانه به او اجازه میداد تا نزدیک تر شود.

جین دوباره لبخند نیمه ای زد و لاته اش را نوشید. نامجون که تا آن لحظه، فنجانش دست نخورده باقی مانده بود هم، توانست آن را تمام کند. نگاهی به خیابان انداخت. آسمان تاریک شده بود. "میخوای بریم؟"

جین در جوابش سر تکان داد و زودتر بلند شد. نامجون کنارش قدم برداشت و هردو در کنار همدیگر از کافه خارج شدند. نامجون زیر چشمی جین را نگاه کرد که دست در جیب های شلوارش فرو کرده بود. سردش بود؟

سویشرتش را در آورد. آن را روی شانه های جین انداخت که با بی احتیاطی مسیر را طی میکرد و فقط به زمین خیره شده بود. با این کار او را اول شوکه کرد و بعد.. باعث خنده اش شد. حتما تلاش زیادش بود که او را وادار به خندیدن میکرد‌.

کافه ای که انتخاب کرده بودند، در نزدیکی خانه جین بود. به ساختمان که رسیدند، به طرفش چرخید و مقابلش ایستاد. "خب.." نمیدانست چطور باید جدا شوند. شروع این رابطه برای هردویشان سخت بود‌.

نگاه نامجون دوباره روی موهای بلند جین بود که با تاریکی شان، پوست سفید او را جلا میدادند. میخواست لمسشان کند. آنها را از روی پیشانی اش کنار بزند و بعد شاید...

دستش را فقط کمی بالا برد اما متوقف شد. نگاهش به چشم های بی قرار او افتاد که انگار خواسته نامجون را فهمیده بودند.

جین مچ دستش را گرفت و نامجون را دنبال خودش به داخل ساختمان برد. او را پشت دیوار کشید و ایستاد. دستی که نگه داشته بود را به موهای خودش رساند و یک قدم جلوتر رفت. "میخوای دوباره ریسک کنی؟"

مست شده بود. مستِ او..

انگشت های بلندش را میان طره های درخشان او کشید و جین از احساس آرامش، سر کج کرد تا ناخواسته بیشتر دلبری کند. میخواست او را ببوسد.. انگشت شستِ دست دیگرش را روی لب پایین او کشید. فاصله را از میان برداشت و گونه اش را کوتاه بوسید.

وقتی عقب رفت، هردو خندیدند. "نگه‌ش میدارم برای بعد" با تمام حس خواستنِ او، جلوی خودش را گرفت. "برو. میبینمت"

جین فقط سر تکان داد. به جای آسانسور تصمیم گرفت به سرعت از پله ها بالا برود تا زودتر از آن چشم ها دور شود و نفس بکشد. "میبینمت" لب زد و نگاه آخرش را به او انداخت.

وقتی مقابل درِ خانه رسید، کت جدیدش هنوز روی زمین بود و خاک میخورد. کاملا آن را فراموش کرده بود. مگر کیم نامجون اجازه میداد به چیز دیگری هم فکر کند؟

**********

سوییت بازیا از اینجا شروع میشنااا🫠

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now