71_گذرا

84 24 4
                                    

صندلی را درست مقابل کمد قرار داد و روی آن ایستاد. در بالاترین کمد را باز کرد. و روی نوک انگشتانش بلند شد تا پاکت‌های مقوایی بزرگ و سفید رنگ را پایین بکشد.

کاغذها روی زمین افتادند و او بدون آنکه در را ببندد، پایین پرید و همانجا نشست. چند ورق بی‌اهمیت را کنار زد تا پاکت بزرگی را بردارد. حروفِ چاپ شده روی آن، رنگ و رو رفته شده و به سمت ناخوانایی می‌رفتند.

اسم پزشک را می‌توانست بخواند. (چوی یوجین)

موبایلش را برداشت و به دنبال آدرس بیمارستان یا مطب از این شخص شد و در نهایت به یک شماره تلفن رسید. تماس گرفت و مضطرب، انتظار پاسخ گرفتن کشید.

منشی که از صدایش مشخص بود زن جوانی است، جواب داد. "با مطب متخصص مغز و اعصاب، خانم دکتر چوی یونجون تماس گرفتید. بفرمایید"

نفسی گرفت و دستی میان موهایش کشید. "می‌تونم نوبت بگیرم؟ برای... امروز؟"

"به نامِ؟"

"کیم سوکجین" نمی‌توانست از اسم نامجون استفاده کند. نه تا زمانی که قرار بود خودش به تنهایی برای دیدن دکتر برود.

چند لحظه‌ای طول کشید تا بارِ دیگر، صدای زن را بشنود. "ساعت شش"

بعد از تایید کردن، تماس را پایان داد و نگاهی به ساعت رومیزی انداخت. هنوز چند ساعتی فرصت داشت. اضطراب باعث کم شدن خورد و خوراکش می‌شد و به نحوی، اصلا احساس گرسنگی نمی‌کرد.

بقیه روز را در بلاتکلیفی گذراند. بلند می‌شد. مدتی اطراف خانه قدم می‌زد و دوباره بر سر جای خودش می‌نشست. فشار زیادی بر سینه‌اش احساس می‌کرد و چاره‌ای نداشت که لج‌بازی کند.

جواب چند پیام اخیر نامجون را نداده بود و او هم حتما می‌دانست که جین، دلخور است. دلتنگ بود اما همزمان می‌ترسید.

مطب دور بود و با در نظر گرفتن ترافیک، حتما یک ساعتی طول می‌کشید تا برسد. حوصله نداشت به ظاهر خودش رسیدگی کند. معمولی‌ترین لباسی که داشت را پوشید و موهای بلندش را فقط آشفته رها کرد.

عکس‌ها، آزمایش‌ها و هر نسخه‌ای که از قبل در خانه مانده بود را برداشت و از آپارتمانش بیرون آمد. اولین تاکسی که مقابلش ایستاد را سوار شد و بین راه، نتوانست به چیزی جز جوابی که قرار بود بگیرد، فکر کند.

مطب دکتر در ساختمانی مرتفع با نمای سنگی قرار داشت که کاملا سفید بود. با آسانسور تا طبقه چهارم رفت و از آنجا طبق تابلوها، مقصد را پیدا کرد.

خوشبختانه خلوت بود و به جز هفت بیمار و منشی که آنها را برای دیدن دکتر می‌فرستاد، کسی را ندید.

چند دقیقه‌ای تا ساعت شش مانده بود پس روی یک صندلی نشست و نهایتا بعد از سه بیماری که به داخل اتاق رفتند، نوبت او شد.

You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now