آن طرف خیابان، با کلاهی بر سرش پشت یکی از میزهای کافه ای نشسته بود و به مردمی که وارد ساختمان روبه رویش میشدند، نگاه میکرد. برای جلو رفتن زیادی محافظه کار بود و برای به عقب برگشتن هم دیگر دیر شده بود.
خوشبختانه روز آخر بود و پرونده گالری کیم سوکجین قرار بود بسته شود. در غیر این صورت باید مقابل گالری، ماشین کمپ میگذاشت و همانجا میخوابید.
دیگر کارش از فکر کردن به (چرا بهش اهمیت میدم؟) گذشته بود. تصمیم گرفت فکر و خیال اضافی نکند و فقط کاری که فکر میکرد درست است را انجام دهد. نه روز دوم و نه روز سوم.. خبری از آن پسرها نبود که اگر بود.. شاید کارش به دعوا و درگیری هم میکشید که البته تا آن موقع اتفاق نیفتاده بود اما هر کسی در زندگی اش حداقل یک بار به جان دیگری می افتد نه؟
**********
تعداد ووت های فیک یک آرمی واقعی همیشه باید 0613 رو نشون بده😂
YOU ARE READING
You've Forgotten Me [NamJin] [Completed]
Fanfictionجین بی حرکت ماند و نامجون، تخت را دور زد. طرف دیگر نشست و خودش را به او نزدیکتر کرد. کمی خم شد تا صورتش را ببیند. البته که خودش را به خواب زده بود. نامجون میدانست. به بالشهای روی تخت تکیه کرد و اجازه داد پسر بزرگتر تصور کند که متوجهش نشده است. "...