Chapter 28

269 79 12
                                    


غذاشون رو که خوردن هر دو از رستوران بیرون زدن.. هوا دوباره ابری بود و معلوم بود قراره بارون بباره پس بکهیون اصلا نمیخواست پیشنهاد قدم زدن اون اطراف رو که چان سر ناهار بهش داده بود رو از دست بده..

ماشین رو همونجا جلوی رستوران رها کردن و با قدمهای هماهنگ و در کنار هم شروع به پرسه زدن تو خیابون کردن.. چانیول با اون ماسک و کلاه هودی ای که تا پیشونی پایین کشیده بودش به سختی شناسایی میشد و خیال هر دوشون تقریبا بابت طرفدارایی که احتمالا ممکنه شناساییش کنن راحت بود..

بکهیون از یه جایی به بعد از چان جلو زده بود و با شوق به مغازه های مختلف نگاه میکرد.. به این نتیجه رسیده بود واقعا قدم زدن بین آدمها رو دوست داره. باید گاهی اوقات تنها میومد بیرون یه چرخی میزد. مردم بهش حس خیلی خوبی میدادن..

بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود.. بکهیون صورتش رو به سمت آسمون گرفت و در حالی که با یه لبخند گنده قدم های بلند بر میداشت چند ثانیه چشمهاش رو بست..

-بارون قطعا یکی از هدیه های خداست.. خیلی لذت بخشه..

چانیول که تمام مدت نگاهش به پسر کوتاه تر بود، لبخند کمرنگی روی لبهاش که پشت ماسک پنهان بودن نشوند.. اون هم منکر حس خوبی که تو اون لحظه داشت نبود..

بالاخره به یه پل هوایی رسیدن.. اون طرف خیابون یه پارک بزرگ و قشنگ وجود داشت و بهتر بود یکمی اونجا مینشستن.. بالای پل بکهیون ایستاد و به خیابون پایین پاشون که ماشین های مختلف مدام تو طولش حرکت میکردن خیره شد.. اونجا فاصله ی زیادی با محل تصادفشون نداشت.. یعنی ممکن بود چیزی یادش بیاد؟

بعد از چند دقیقه پسر فقط با یه دستش نرده های پل رو گرفت و بعد از کمی خم شدن دست دیگه ش رو به سمت جلو دراز کرد اجازه داد قطرات نم نم بارون انگشتاش رو خیس کنن.. اون بچه چقدر عاشق بارون بود. چان گاهی اوقات میدید که موقع بارون باریدن با چه ذوقی تو باغ و اینطرف و اونطرف میره.. البته چند بار دعواش کرده بود چون میترسید سرما بخوره اما اون، دقیقا مثل یه بچه ی سر به هوا باز هم کار خودش رو میکرد..
با کشیده شدن دستش به خودش اومد و فهمید به نیم رخ اون بچه خیره مونده.. نگاهش رو به دستهاشون داد.. پسر دست اون رو هم گرفته بود و با همراه دست خودش زیر بارون نگه داشته بود..

-سعی کن از لحظه به لحظه ش استفاده کنی..

چان نگاهی به تضاد دستهاشون انداخت و شونه ای بالا داد..

-تو پاییز مدام بارون میباره.. وقت واسه لذت بردن هست..

پسر بالاخره تصمیم گرفت دستهاشون رو عقب بکشه و در حالی که هنوز دست مرد بلند تر رو توی دستش نگه داشته بود به چشمهاش نگاه کرد..

-تو یه کتاب خوندم گاهی خیلی زود دیر میشه پارک چانیول..

چان خنده ای به لحن فیلسوفانه ش کرد و با دست آزادش موهاش رو بهم ریخت..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now