Chapter 35

231 74 15
                                    


یک هفته از اون شب گذشته بود. یک هفته ای که به معنای واقعی کلمه برای چانیول اعصاب خرد کن بود. تو تمام این سه ماه این هفته اولین باری بود که کمتر از همیشه پسر رو میدید و این واقعا حالش رو بد کرده بود.
باورش نمیشد اما به طرز عجیبی به وجود اون بچه توی خونه ش عادت کرده بود و این یکم ترسناک بود.

هر شب تمام‌ تلاشش رو برای زودتر خونه رفتن میکرد ولی وقتی میرسید، پسر قبل از اون به اتاقش پناه برده و خوابیده بود.. البته چان حدس میزد خودش رو به خواب میزنه اما خب فرقی هم نداشت. اون بچه واضحا داشت ازش فرار میکرد و چانیول هم دیگه دوست نداشت خودش رو بهش تحمیل کنه بنابراین بی صدا اتاق رو ترک میکرد و بعد تا صبح روز بعد که آفتاب میزد درگیر افکار و سوالات کلافه کننده ای میشد.

باشه.. حافظه ی اون برگشته بود و به هر دلیلی فعلا نتونسته بود باهاش کنار بیاد و افسرده شده بود.‌ مشکلی نبود.. چان درکش میکرد. میتونست کنارش باشه و هر کمکی برای بهبودش انجام بده اما رفتار اون.. فرار کردن و نادیده گرفتنش باعث میشد چان فکر کنه اشتباهی کرده! انگار که یه چیزی این وسط تقصیر اونه.

اولش فکر کرد این فرضیات توهم خودشه اما وقتی دید پسر با لوهان که برای دیدنش اومده بود چقدر بهتر از اون برخورد میکنه کم کم مطمئن شد.
حتی وقتی کای هم یکبار برای سر زدنش بهش اومده بود باهاش خوب رفتار کرده بود‌‌.. بهش لبخندی زده بود که اگرچه مصنوعی اما راضی کننده بود و تا آخرین لحظه ای که کای اونجا بود کنارش نشست تا باهاش راجع به مسائل عادی حرف بزنن.
یه طوری شده بود که چانیول حس میکرد مشکل فقط از اونه اما واقعا تقصیرش چی بود؟

چرا اون بچه نمیومد بهش بگه چه کوفتی باعث شده اینطوری بشه؟
شرایط غیر قابل تحملی شده بود. نمیفهمید چه مرگشه! چرا باید رفتار اون پسر انقدر روش موثر واقع میشد؟ خب اصلا به اون کم محلی میکرد.. مگه چی میشد؟ مگه مهم بود؟ اون به هر حال به وظیفه ای که داشت عمل میکرد و کار درستی رو که باید انجام میداد، یعنی مراقبت ازش، رو انجام میداد حالا اون هر کاری دوست داشت میکرد.. چه اهمیتی داشت؟

فکر میکرد تنهایی مغزش رو به زوال کشیده.. همه ی این وابستگی ها همش بخاطر همین بود که چند ماهی با کسی تو رابطه نبود.. به اون پسر و به هم صحبت بودنش عادت کرده بود‌.. شاید علتش همین بود..
شاید بهتر بود به فکر یه دوست دختر باشه تا اون بخش از ذهنش که مدتهاست ندونسته محور پسر میگرده تغییر مسیر بده.. اینطوری اون پسر هم مجبور به تحملش نبود و میتونست راحت با هر چیزی که داره آزارش میده کنار بیاد.

صدای زنگ موبایلش بلند شد و رشته افکار مغشوشش رو پاره کرد. نگاهش رو از نمای وسیع شهر گرفت و به اسم کای روی صفحه ی گوشی دوخت.
تماس رو وصل کرد‌.

-هی چانیول.. یه دعوت شام از طرف جانگ ییشینگ داریم. برای شنبه.

حواسش به کل از تفکراتش فاصله گرفت و ابروهاش رو بالا داد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now